شـــــــاعران ســــــپید

این وبلاگ به منظور آشنایی بیشتر افراد با شعر معاصر ایران ایجاد شده ... امید وارم مورد استفاده دوستان و کاربران عزیز قرار گرفته باشد

شـــــــاعران ســــــپید

این وبلاگ به منظور آشنایی بیشتر افراد با شعر معاصر ایران ایجاد شده ... امید وارم مورد استفاده دوستان و کاربران عزیز قرار گرفته باشد

مرغِ دریا

خوابید آفتاب و جهان خوابید

از برج ِ فار، مرغک ِ دریا، باز

چون مادری به مرگ ِ پسر، نالید.


گرید به زیر  ِ چادر  ِ شب، خسته

دریا به مرگ  ِ بخت  ِ من، آهسته.


سر کرده باد ِ سرد، شب آرام است.

از تیره آب ـ در افق ِ تاریک ـ

با قارقار ِ وحشی‌ ِ اردک‌ها

آهنگ ِ شب به گوش ِ من آید; لیک

در ظلمت ِ عبوس ِ لطیف ِ شب

من در پی ِ نوای  گُمی هستم.

زین‌رو، به ساحلی که غم‌افزای است

از نغمه‌های  دیگر سرمست‌ام.

می‌گیرَدَم ز زمزمه‌ی  تو، دل.

دریا! خموش باش دگر!
                             دریا،
با نوحه‌های  زیر ِ لبی ، امشب
خون می‌کنی مرا به جگر...
                                    دریا!

خاموش باش! من ز تو بیزارم

وز آه‌های سرد ِ شبان‌گاه‌ات

وز حمله‌های  موج ِ کف‌آلودت

وز موج‌های  تیره‌ی  جان‌کاه‌ات...

ای دیده‌ی  دریده‌ی  سبز ِ سرد!

شب‌های  مه‌گرفته‌ی  دم‌کرده،

ارواح ِ دورمانده‌ی  مغروقین

با جثه‌ی ِ کبود ِ ورم‌کرده

بر سطح ِ موج‌دار ِ تو می‌رقصند...


با ناله‌های مرغ ِ حزین ِ شب

این رقص ِ مرگ، وحشی و جان‌فرساست

از لرزه‌های  خسته‌ی  این ارواح

عصیان و سرکشی و غضب پیداست.


ناشادمان به‌شادی محکوم‌اند.

بیزار و بی‌اراده و رُخ‌درهم

یک‌ریز می‌کشند ز دل فریاد

یک‌ریز می‌زنند دو کف بر هم:


لیکن ز چشم، نفرت ِشان پیداست

از نغمه‌های ِشان غم و کین ریزد

رقص و نشاط ِشان همه در خاطر

جای  طرب عذاب برانگیزد.


با چهره‌های گریان می‌خندند،

وین خنده‌های  شکلک نابینا

بر چهره‌های ماتم ِشان نقش است

چون چهره‌ی جذامی، وحشت‌زا.


خندند مسخ‌گشته و گیج و منگ،

مانند ِ مادری که به امر ِ خان

بر نعش ِ چاک چاک ِ پسر خندد

ساید ولی به دندان‌ها، دندان!

خاموش باش، مرغک ِ دریایی!

بگذار در سکوت بماند شب

بگذار در سکوت بمیرد شب

بگذار در سکوت سرآید شب.


بگذار در سکوت به گوش آید

در نور ِ رنگ‌رفته و سرد ِ ماه

فریادهای ذلّه‌ی محبوسان

از محبس ِ سیاه...

خاموش باش، مرغ! دمی بگذار

امواج ِ سرگران‌شده بر آب،

کاین خفته‌گان ِ مُرده، مگر روزی

فریاد ِشان برآورد از خواب.

خاموش باش، مرغک ِ دریایی!

بگذار در سکوت بماند شب

بگذار در سکوت بجنبد موج

شاید که در سکوت سرآید تب!

خاموش شو، خموش! که در ظلمت

اجساد رفته‌رفته به جان آیند

وندر سکوت ِ مدهش ِ زشت ِ شوم

کم‌کم ز رنج‌ها به زبان آیند.


بگذار تا ز نور ِ سیاه ِ شب

شمشیرهای آخته ندرخشد.

خاموش شو! که در دل ِ خاموشی

آواز ِشان سرور به دل بخشد.


خاموش باش، مرغک ِ دریایی!

بگذار در سکوت بجنبد مرگ...

 

احمد شاملو

عاشقانه

بیتوته‌ی کوتاهی‌ست جهان
 
  در فاصله‌ی گناه و دوزخ
خورشید
 
  همچون دشنامی برمی‌آید
و روز
شرم‌ساری جبران‌ناپذیری‌ست.

آه
پیش از آن که در اشک غرقه شوم
چیزی بگوی

درخت،جهل  معصیت‌بار  نیاکان است
و نسیم
 
  وسوسه‌یی‌ست نابه‌کار.
مهتاب پاییزی
کفری‌ست که جهان را می‌آلاید.

چیزی بگوی

 

پیش از آن که در اشک غرقه شوم

 
  چیزی بگوی

هر دریچه‌ی نغز
بر چشم‌اندازِ عقوبتی می‌گشاید.
عشق
 
  رطوبت  چندش‌انگیز  پلشتی‌ست
و آسمان
 
  سرپناهی
تا به خاک بنشینی و
 
  بر سرنوشت  خویش
 
  گریه ساز کنی.

آه
پیش از آن که در اشک غرقه شوم چیزی بگوی،
هر چه باشد

چشمه‌ها
از تابوت می‌جوشند
و سوگواران ِ ژولیده آبروی جهان‌اند.
عصمت به آینه مفروش
که فاجران نیازمندتران‌اند.

خامُش منشین
 
  خدا را
پیش از آن که در اشک غرقه شوم

 

از عشق

 
  چیزی بگوی!

 

احمد شاملو

 

من و تو ...

من و تو یکی دهان‌ایم

که با همه آوازش

به زیباترسرودی خواناست.

من و تو یکی دیدگان‌ایم

 

 

که دنیا را هر دَم


 

 

             در منظر ِ خویش

                            تازه‌تر می‌سازد.

 


نفرتی

از هرآن‌چه باز ِمان دارد

از هرآن‌چه محصور ِمان کند

از هرآن‌چه وادارد ِمان

 

 

که به دنبال بنگریم،


دستی

که خطی گستاخ به باطل می‌کشد.

من و تو یکی شوریم

از هر شعله‌ئی برتر،

که هیچ‌گاه شکست را بر ما چیره‌گی نیست

چرا که از عشق

روئینه‌تن‌ایم.

و پرستوئی که در سرْپناه ِ ما آشیان کرده است

با آمدشدنی شتاب‌ناک

خانه را

 

 

از خدائی گم‌شده

 

 

لب‌ریز می‌کند.

 

 

احمد شاملو

دهانت را می بویند !

دهانت را می بویند:

 

مبادا که گفته باشی دوستت می دارم

 

دلت را می بویند

 

روزگار غریبی است نازنین،

 

وعشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند

 

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد.

 

در این بن بست کج و پیچ سرما

 

آتش را به سوختبار سرود و شعر فروزان می دارند

 

به اندیشیدن خطر مکن،

 

روزگار غریبی است نازنین

 

آن که بر در خانه می کوبد

 

شباهنگام به کشتن چراغ آمده است

 

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد.

 

آنک قصابانند بر گذرگاهها مستقر

 

با کنده و ساتوری خون آلود

 

و تبسم را بر لبها جراحی می کنند

 

وترانه را بر دهان

 

شغل را در پستوی خانه نهان باید کرد

 

کباب قناری بر آتش سوسن و یاس

 

روزگار غریبی است نازنین

 

ابلیس پیروز مست

 

سور عزای مارا بر سفره نشسته است

 

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد.

 

 

احمد شاملو

صبوحی

به پرواز

شک کرده بودم

به هنگامی که شانه هایم

از توان سنگین بال

خمیده بود،

و در پکبازی معصومانه گرگ ومیش

شبکور گرسنه چشم حریص

بال می زد.

به پرواز شک کرده بودم من.

سحرگاهان

سحر شیری رنگی ِ نام بزرگ

در تجلی بود.

با مریمی که می شکفت گفتم«شوق دیدار خدایت هست؟»

بی که به پاسخ آوائی بر آورد

خسته گی باز زادن را

به خوابی سنگین

فروشد

همچنان

که تجلی ساحرانه نام بزرگ؛

و شک

بر شانه های خمیده ام

جای نشین ِ سنگینی ِ توانمند

بالی شد

که دیگر بارش

به پرواز

احساس نیازی

نبود

احمد شاملو