اندک نسیمی از سر افسوس
چندان که برگ برگ درختان باغ را
با سوزنک زمزمه ای آشنا کند
خاموشی شگرف
ابهام پر ابهت دریا را
مغشوش کرده است
ما
چون ماهیان فتاده به دریا
بر آبها رها
با ضربه های موج ز هم دور می شویم
با بازوان باز
امواج آب را
تسخیر می کنیم
مغرور می شویم
اما
ناگه اگر دوباره به هذیان شود دچار
دریای نیلگون
بر ما چه می رود
چونماهیان فتاده به دریا
بر موجها رها ؟
حمید مصدق
دهان |
|
یکی برنامده فریاد |
در وزش ِ باد ِ کهن |
||
فرونستاده هنوز |
||
از کی ِ باستان. |
که مرگ |
|
پایان نیست. |
احمد شاملو