به نوکردنِ ماه | |
بر بام شدم |
با عقیق و سبزه و آینه.
داسی سرد بر آسمان گذشت
که پروازِ کبوتر ممنوع است.
صنوبرها به نجوا چیزی گفتند
و گزمهگان به هیاهو شمشیر در پرندهگان نهادند.
ماه برنیامد.
احمد شاملو
نیمه شب بود و غمی تازه نفس
ره خوابم زد و ماندم بیدار
ریخت از پرتو لرزنده ی شمع
سایه ی دسته گلی بر دیوار...
همه گل بود ولی روح نداشت
سایه ای مضطرب و لرزان بود
چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه
گوئیا مرده ی سرگردان بود !
شمع ، خاموش شد از تندی باد
اثر از سایه به دیوار نماند !
کس نپرسید کجا رفت ، که بود
که دمی چند در اینجا گذراند !
این منم خسته درین کلبه تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست
من اگر سایه ی خویشم ، یا رب
روح آواره ی من کیست ، کجاست ؟
فریدون مشیری
ما شکیبا بودیم
و این است آن کلامی که ما را به تمامی
وصف می تواند کرد ...
ما شکیبا بودیم
به شکیبایی بشکه یی بر گذرگاهی نهاده ؛
که نظاره می کند با سکوتی درد انگیز
خالی شدن سطل های زباله را در انباره خویش
و انباشته شدن را
از انگیزه های مبتذل ِ شادیِ گربه گان و سگانِ بی صاحبِ کوی ،
و پوزه ی ره گذاران را
که چون از کنارش می گذرند
به شتاب
در دست مال هایی از درون و برونِ بشگه پلشت تر
پنهان می شود .
ای محتضران
که امیدی وقیح ، خون به رگ هاتان می گردانَد !
من از زوال سخن نمی گویم
[ یا خود از شما _ که فتحِ زوال اید
و وحشت های قرنی چنین آلوده ی نامرادی و نامردی را آن گونه به دنبال می کشید
که ماده سگی بوی تندِ ما چه گی اش را . ]
من از آن امیدِ بی هوده سخن می گویم
که مرگ نجات بخشِ شما را
به امروز و فردا می افکَنَد :
_ مسافری که به انتظار و امیدش نشسته اید
از کجا که هم از نیمه ی راه باز نگشته باشد ؟
احمد شاملو
منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را
اینچنین دانسته بودم، وین چنین دانم
لیک
ای ندانم چون و چند! ای دور
تو بسا کاراسته باشی به آیینی که دلخواه ست
دانم این که بایدم سوی تو آمد، لیک
کاش این را نیز میدانستم، ای نشناخته منزل
که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه
یا کدام است آن که بیراه ست
ای برایم، نه برایم ساخته منزل
نیز میدانستم این را، کاش
که به سوی تو چه ها میبایدم آورد
دانم ای دور عزیز! این نیک میدانی
من پیادهی ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاه ست
کاش میدانستم این را نیز
که برای من تو در آنجا چه ها داری
گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار
میتوانم دید
از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام
تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید؟
شب که می آید چراغی هست؟
من نمی گویم بهاران، شاخه ای گل در یکی گلدان
یا چو ابر اندهان بارید، دل شد تیره و لبریز
ز آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست؟
اخوان
ما نوشتیم و گریستیم
ما خنده کنان به رقص بر خاستیم
ما نعره زنان از سر جان گذشتیم . . .
کسی را پروای ما نبود .
در دوردست مردی را به دار آویختند :
کسی به تماشا سر بر نداشت
ما نشستیم و گریستیم
ما با فریادی
از قالب خود بر آمدیم .
احمد شاملو
به گوهرِ مراد
به نوکردنِ ماه | |
بر بام شدم |
با عقیق و سبزه و آینه.
داسی سرد بر آسمان گذشت
که پروازِ کبوتر ممنوع است.
صنوبرها به نجوا چیزی گفتند
و گزمهگان به هیاهو شمشیر در پرندهگان نهادند.
ماه برنیامد.
احمد شاملو