شـــــــاعران ســــــپید

این وبلاگ به منظور آشنایی بیشتر افراد با شعر معاصر ایران ایجاد شده ... امید وارم مورد استفاده دوستان و کاربران عزیز قرار گرفته باشد

شـــــــاعران ســــــپید

این وبلاگ به منظور آشنایی بیشتر افراد با شعر معاصر ایران ایجاد شده ... امید وارم مورد استفاده دوستان و کاربران عزیز قرار گرفته باشد

لوح گور

نه در رفتن حرکت بود

نه در ماندن سکونی.

 

شاخه ها را از ریشه جدایی نبود

و باد سخن چین

با برگ ها رازی چنان نگفت

که بشاید.

 

دوشیزه عشق من

مادری بیگانه است

و ستاره پر شتاب

در گذرگاهی مایوس

بر مداری جاودانه می گردد

من و پاییز

تو هم، همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی !

تو بی برگی و منهم چون تو بی برگم

چو می پیچد میان شاخه هایت هوی هوی باد ـ

بگوشم از درختان های های گریه می آید

مرا هم گریه میباید ـ

مرا هم گریه میشاید

کلاغی چون میان شاخه های خشک تو فریاد بردارد

بخود گویم کلاغک در عزای باغ عریان تعزیت خوان است

و در سوک بزرگ باغ، گریان است

 

بهنگام غروب تلخ و دلگیرت ـ

که انگشتان خشک نارون را دختر خورشید میبوسد

و باغ زرد را بدرود میگوید ـ

دود در خاطرم یادی سیه چون دود ـ

بیاد آرم که: با « مادر » مرا وقتی وداع جاودانی بود

و همراه نگاه ما ـ

غمین اشک جدائی بود و رنج بوسه بدرود .

 

تو هم، همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی !

دل هر گلبنت از سبزه و گلها تهی مانده ـ

و دست بینوای شاخه هایت خالی از برگ است

تنت در پنجه مرگ است

مرا هم برگ و باری نیست

ز هر عشقی تهی ماندم

نگاهم در نگاه گرم یاری نیست.

تو از این باد پائیزی دلت سرد است ـ

و طفل برگها را پیش چشمت تیر باران میکند پائیز

که از هر سو چو پولکهای زرد از شاخه میریزند

تو میمانی و عریانی ـ

تو میمانی و حیرانی .

***

الا ای باغ پائیزی

دل منهم دلی سرد است

و طفل برگهای آرزویم را

دست ناامیدی تیر باران میکند پائیز

ولی پائیز من پائیز اندوه است ـ

دلم لبریز اندوه است .

چنان زرینه پولکهای تو کز جنبش هر باد میبارد ـ

مرا برگ نشاط از شاخه میریزد

نگاه جانپناهی نیست ـ

که از لبهای من لبخند پیروزی بر انگیزد

 

خطا گفتم، خطا گفتم

تو کی همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی ؟!

ترا در پی بهاری هست ـ

امید برگ و باری هست

همین فردا ـ

رخت را مادر ابر بهاری گرم میشوید ـ

نسیم باد نوروزی ـ

تنت را در حریر یاس می پیچد ـ

بهارین آفتاب ناز فروردین ـ

بر اندامت لباس برگ میپوشد ـ

هنرور زرگر اردیبهشت از نو ـ

بر انگشت درختانت نگین غنچه میکارد ـ

و پروانه، می شبنم ز جام لاله مینوشد ـ

دوباره گل بهر سو میزند لبخند ـ

و دست باغبان گلبوته ها را میدهد پیوند .

در این هنگامه ها ابری بشوق این زناشودی ـ

به بزم گل، تگرگ ریز، جای نقل میپاشد ـ

و ابری سکه باران به بزم باغ میریزد

درختان جشن می گیرند

ز رنگارنگ گلها میشود بزمت چراغانی

وزین شادی لبان غنچه ها در خنده میآید

بهاری پشت سر داری ـ

تو را دل شادمان باید

 

الا ای باغ پائیزی !

غمت عزم سفر دارد

همین فردا دلت شاد است ـ

ز رنج بهمن و اسفند آزاد است

تو را در پی بهاری هست

امید برگ و باری هست

ولی در من بهاری نیست

امید برگ و باری نیست .

 

تو را گر آفتاب بخت نوروزی

لباس برگ میپوشد

مرا هرگز امید آفتابی نیست

دلم سرد است و در جان التهابی نیست

تو را گر شادمانه میکند باران فروردین ـ

مرا باران بغیر از دیده تر نیست .

تو را گر مادر ابر بهاری هست ـ

مرا نقشی ز مادر نیست .

 

تو کی همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی ؟!

تو بزمت میشود از تابش گلها چراغانی

ولی در کلبه تاریک جان من ـ

نشان از کور سوئی نیست

نسیم آرزوئی نیست

گل خوش رنگ و بوئی نیست

اگر در خاطرم ابریست ابر گریه تلخست ـ

که گلهای غمم را آبیاری میکن شبها

اگر بر چهره ام لبخند می بینی

مرا لبخند انده است بر لبها

تو کی همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی ؟

نیاز

وقتی که دیگر نبود ،

                من به بودنش نیازمند شدم.

وقتی که دیگر رفت ،

                من در انتظار آمدنش نشستم.

 

وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد ،

                من او را دوست داشتم.

وقتی که او تمام کرد ،

                 من شروع کردم .

وقتی او تمام شد ،

                 من آغاز شدم .

و چه سخت است تنها متولد شدن ،

مثل تنها زندگی کردن

                        مثل تنها مردن ...

زهر شیرین

ترا من زهر شیرین خوانم ای عشــــق ،

که نامی خوشتر از اینت ندانم .

وگر،هر لحظه، رنگی تازه گیری ،

به غیر از زهر شیرینت نخوانم .

 

تو زهری ، زهر گرم سینه سوزی ،

تو شیرینی ، که شور هستی از تست.

شراب جام خورشیدی ، که جان را

نشات از تو ، غم از تو ، مستی از تست .

 

به آسانی ، مرا از من ربودی

درون کورۀ غم آزمودی

دلت آخر به سر گردانیم سوخت

نگاهم را به زیبائی گشودی

 

بسی گفتند : دل از عشق بر گیر !

که : نیرنگ است و افسون است وجادوست !

ولی ما دل به او بستیم و دیدیم

که او زهر است ، اما نوش داروست !

 

چه غم دارم که این زهر تب آلود ،

تنم را در جدائی می گدازد

از آن شادم که در هنگامه درد ،

غمی شیرین دلم را می نوازد .

 

اگر مرگم به نامردی  نگیرد :

مرا مهر تو در دل جاودانی است .

وگر عمرم به ناکامی سر آید ؛

ترا دارم که ، مرگم زندگانی است .

 

 

آخرین جرعه این جام !

همه می پرسند :
چیست در زمزمه ی مبهم آب ؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید ،
روی این آبی آرام بلند ،
که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال؟
چیست در خلوت خاموش کبوتر ها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج؟
چیست در خنده ی جام ؟
که تو چندین ساعت ،
مات و مبهوت به آن می نگری؟ 

نه به ابر ،
نه به آب ،
نه به برگ ،
نه به این آبی آرام بلند ،
نه به این خلوت خاموش کبوتر ها،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام ،
من به این جمله نمی اندیشم

من ، مناجات درختان را ، هنگام سحر ،
رقص عطر گل یخ را با باد ،
نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه ،
صحبت چلچله ها را با صبح ،
نبض پاینده ی هستی را در گندم زار ،
گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل ،
همه را می شنوم ، می بینم .
من به این جمله نمی اندیشم !

به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی ،
تک و تنها به تو می  اندیشم .
همه وقت ،
همه جا ،
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را ، تنها تو بدان !
تو بیا
تو بمان با من ، تنها تو بمان !

جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو ، به جای همه گل ها تو بخند .
اینک این من که به پای تو در افتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز ،
تو بگیر ،
تو ببند !

تو بخواه
پاسخ چلچله ها را ، تو بگو !
قصه ی ابر هوا را ، تو بخوان !
تو بمان با من ، تنها تو بمان !
در دل ساغر هستی تو بجوش !
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی است ،
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش !