نه در رفتن حرکت بود
نه در ماندن سکونی.
شاخه ها را از ریشه جدایی نبود
و باد سخن چین
با برگ ها رازی چنان نگفت
که بشاید.
دوشیزه عشق من
مادری بیگانه است
و ستاره پر شتاب
در گذرگاهی مایوس
بر مداری جاودانه می گردد
تو هم، همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی !
تو بی برگی و منهم چون تو بی برگم
چو می پیچد میان شاخه هایت هوی هوی باد ـ
بگوشم از درختان های های گریه می آید
مرا هم گریه میباید ـ
مرا هم گریه میشاید
کلاغی چون میان شاخه های خشک تو فریاد بردارد
بخود گویم کلاغک در عزای باغ عریان تعزیت خوان است
و در سوک بزرگ باغ، گریان است
بهنگام غروب تلخ و دلگیرت ـ
که انگشتان خشک نارون را دختر خورشید میبوسد
و باغ زرد را بدرود میگوید ـ
دود در خاطرم یادی سیه چون دود ـ
بیاد آرم که: با « مادر » مرا وقتی وداع جاودانی بود
و همراه نگاه ما ـ
غمین اشک جدائی بود و رنج بوسه بدرود .
تو هم، همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی !
دل هر گلبنت از سبزه و گلها تهی مانده ـ
و دست بینوای شاخه هایت خالی از برگ است
تنت در پنجه مرگ است
مرا هم برگ و باری نیست
ز هر عشقی تهی ماندم
نگاهم در نگاه گرم یاری نیست.
تو از این باد پائیزی دلت سرد است ـ
و طفل برگها را پیش چشمت تیر باران میکند پائیز
که از هر سو چو پولکهای زرد از شاخه میریزند
تو میمانی و عریانی ـ
تو میمانی و حیرانی .
***
الا ای باغ پائیزی
دل منهم دلی سرد است
و طفل برگهای آرزویم را
دست ناامیدی تیر باران میکند پائیز
ولی پائیز من پائیز اندوه است ـ
دلم لبریز اندوه است .
چنان زرینه پولکهای تو کز جنبش هر باد میبارد ـ
مرا برگ نشاط از شاخه میریزد
نگاه جانپناهی نیست ـ
که از لبهای من لبخند پیروزی بر انگیزد
خطا گفتم، خطا گفتم
تو کی همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی ؟!
ترا در پی بهاری هست ـ
امید برگ و باری هست
همین فردا ـ
رخت را مادر ابر بهاری گرم میشوید ـ
نسیم باد نوروزی ـ
تنت را در حریر یاس می پیچد ـ
بهارین آفتاب ناز فروردین ـ
بر اندامت لباس برگ میپوشد ـ
هنرور زرگر اردیبهشت از نو ـ
بر انگشت درختانت نگین غنچه میکارد ـ
و پروانه، می شبنم ز جام لاله مینوشد ـ
دوباره گل بهر سو میزند لبخند ـ
و دست باغبان گلبوته ها را میدهد پیوند .
در این هنگامه ها ابری بشوق این زناشودی ـ
به بزم گل، تگرگ ریز، جای نقل میپاشد ـ
و ابری سکه باران به بزم باغ میریزد
درختان جشن می گیرند
ز رنگارنگ گلها میشود بزمت چراغانی
وزین شادی لبان غنچه ها در خنده میآید
بهاری پشت سر داری ـ
تو را دل شادمان باید
الا ای باغ پائیزی !
غمت عزم سفر دارد
همین فردا دلت شاد است ـ
ز رنج بهمن و اسفند آزاد است
تو را در پی بهاری هست
امید برگ و باری هست
ولی در من بهاری نیست
امید برگ و باری نیست .
تو را گر آفتاب بخت نوروزی
لباس برگ میپوشد
مرا هرگز امید آفتابی نیست
دلم سرد است و در جان التهابی نیست
تو را گر شادمانه میکند باران فروردین ـ
مرا باران بغیر از دیده تر نیست .
تو را گر مادر ابر بهاری هست ـ
مرا نقشی ز مادر نیست .
تو کی همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی ؟!
تو بزمت میشود از تابش گلها چراغانی
ولی در کلبه تاریک جان من ـ
نشان از کور سوئی نیست
نسیم آرزوئی نیست
گل خوش رنگ و بوئی نیست
اگر در خاطرم ابریست ابر گریه تلخست ـ
که گلهای غمم را آبیاری میکن شبها
اگر بر چهره ام لبخند می بینی
مرا لبخند انده است بر لبها
تو کی همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی ؟
وقتی که دیگر نبود ،
من به بودنش نیازمند شدم.
وقتی که دیگر رفت ،
من در انتظار آمدنش نشستم.
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد ،
من او را دوست داشتم.
وقتی که او تمام کرد ،
من شروع کردم .
وقتی او تمام شد ،
من آغاز شدم .
و چه سخت است تنها متولد شدن ،
مثل تنها زندگی کردن
مثل تنها مردن ...
ترا من زهر شیرین خوانم ای عشــــق ،
که نامی خوشتر از اینت ندانم .
وگر،هر لحظه، رنگی تازه گیری ،
به غیر از زهر شیرینت نخوانم .
تو زهری ، زهر گرم سینه سوزی ،
تو شیرینی ، که شور هستی از تست.
شراب جام خورشیدی ، که جان را
نشات از تو ، غم از تو ، مستی از تست .
به آسانی ، مرا از من ربودی
درون کورۀ غم آزمودی
دلت آخر به سر گردانیم سوخت
نگاهم را به زیبائی گشودی
بسی گفتند : دل از عشق بر گیر !
که : نیرنگ است و افسون است وجادوست !
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهر است ، اما نوش داروست !
چه غم دارم که این زهر تب آلود ،
تنم را در جدائی می گدازد
از آن شادم که در هنگامه درد ،
غمی شیرین دلم را می نوازد .
اگر مرگم به نامردی نگیرد :
مرا مهر تو در دل جاودانی است .
وگر عمرم به ناکامی سر آید ؛
ترا دارم که ، مرگم زندگانی است .
همه می پرسند :
چیست در زمزمه ی مبهم آب ؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید ،
روی این آبی آرام بلند ،
که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال؟
چیست در خلوت خاموش کبوتر ها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج؟
چیست در خنده ی جام ؟
که تو چندین ساعت ،
مات و مبهوت به آن می نگری؟
نه به ابر ،
نه به آب ،
نه به برگ ،
نه به این آبی آرام بلند ،
نه به این خلوت خاموش کبوتر ها،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام ،
من به این جمله نمی اندیشم
من ، مناجات درختان را ، هنگام سحر ،
رقص عطر گل یخ را با باد ،
نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه ،
صحبت چلچله ها را با صبح ،
نبض پاینده ی هستی را در گندم زار ،
گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل ،
همه را می شنوم ، می بینم .
من به این جمله نمی اندیشم !
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی ،
تک و تنها به تو می اندیشم .
همه وقت ،
همه جا ،
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را ، تنها تو بدان !
تو بیا
تو بمان با من ، تنها تو بمان !
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو ، به جای همه گل ها تو بخند .
اینک این من که به پای تو در افتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز ،
تو بگیر ،
تو ببند !
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را ، تو بگو !
قصه ی ابر هوا را ، تو بخوان !
تو بمان با من ، تنها تو بمان !
در دل ساغر هستی تو بجوش !
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی است ،
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش !