شـــــــاعران ســــــپید

این وبلاگ به منظور آشنایی بیشتر افراد با شعر معاصر ایران ایجاد شده ... امید وارم مورد استفاده دوستان و کاربران عزیز قرار گرفته باشد

شـــــــاعران ســــــپید

این وبلاگ به منظور آشنایی بیشتر افراد با شعر معاصر ایران ایجاد شده ... امید وارم مورد استفاده دوستان و کاربران عزیز قرار گرفته باشد

تنهای منظره

کاج های زیادی بلند

زاغ های زیادی سیاه

آسمان بی اندازه آبی

سنگچین ها تماشا تجرد

کوچه باغ فرا رفته تا هیچ

ناودان مزین به گنجشک

آفتاب صریح

خک خشنود

چشم تا کار می کرد

هوش پاییز بود

ای عجیب قشنگ

با نگاهی پر از لفظ مرطوب

مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ

چشم هایی شبیه حیای مشبک

پلک های مردد

مثل انگشت های پریشان خواب مسافر

زیر بیداری بیدهای لب رود

انس

مثل یک مشت خاکستر محرمانه

روی گرمای ادرک پاشیده

فکر

آهسته بود

آرزو دور بود

مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند

در کجاهای پاییزهایی که خواهد آمد

یک دهان مشجر

از سفرهای خوب

حرف خواهد زد ؟

 

سهراب سپهری

گفتی که باد مرده است

گفتی که:

باد، مرده ست!

از جای بر نکنده یکی سقف راز پوش

بر آسیاب ِ خون،

نشکسته در به قلعه بیداد،

بر خاک نیفکنیده یکی کاخ

باژگون.

مرده ست باد!

گفتی:

بر تیزه های کوه

با پیکرش،فروشنده در خون،

افسرده است باد!

تو بارها و بارها

با زندگیت

شرمساری

از مردگان کشیده ای.

این را،من

همچون تبی

درست

همچون تبی که خون به رگم خشک می کند

احساس کرده ام

وقتی که بی امید وپریشان

گفتی:

مرده ست باد!

بر تیزه های کوه

با پیکر کشیده به خونش

افسرده است باد!

آنان که سهم شان را از باد

با دوستان قبان معاوضه کردند

در دخمه های تسمه و زرد آب،

گفتند در جواب تو، با کبر دردشان:

 زنده ست باد!

تا زنده است باد!

توفان آخرین را

در کار گاه ِ فکرت ِ رعد اندیش

ترسیم می کند،

کبر کثیف ِ کوه ِ غلط را

بر خاک افکنیدن

تعلیم می کند !

آنان

ایمانشان

ملاطی

از خون و پاره سنگ و عقاب است.

گفتند:

باد زنده است،

بیدار ِ کار ِ خویش

هشیار ِ کار ِ خویش!

گفتی:

 نه ! مرده

باد!

زخمی عظیم مهلک

از کوه خورده

باد!

تو بارها و بارها

با زندگیت شر مساری

از مردگان کشیده ای،

این را من

همچون تبی که خون به رگم خشک می کند

احساس کرده ام

 

اخمد شاملو


زندانی

دل وحشت زده در سینه من می لرزید

دست من ضربه به دیوار زندان کوبید

ای همسایه زندانی من 

ضربه دست مرا پاسخ گوی

ضربه دست مرا پاسخ نیست  

تا به کی باید تنها تنها 

وندر این زندان زیست  ؟؟؟

ضربه هر چند به دیوار فرو کوبیدم

پاسخی نشنیدم

سال ها رفت که من

کرده ام با غم تنهایی خو 

دیگر از پاسخ خود نومیدم

راستی هان  

چه صدایی آمد ؟

ضربه ای کوفت به دیواره زندان دستی ؟

ضربه می کوبد همسایه زندانی من 

پاسخی می جوید 

دیده را می بندم

در دل از وحشت تنهایی او می خندم

 

حمید مصدق 

سرگشتگی

دوران تسلسل

سرگشتگی هر بشر بر زمین

چگونه زیستن را کجا

                         چگونه باید آموخت ؟

تصٌور زیبا زیستی

                       در ورای تصویر

سر گشتگی ست این

فاجعه دوران

سلاخی عاشق و معشوق

دوستی ها سر سپرده بر بالین نفرت

و سوگواری بسوگ نشستگان

چگونه زیستن را کجا باید آموخت ؟؟؟

 

ک.ا

بوسه

گفتمش

شیرین ترین آواز چیست ؟ 

چشم غمگینش به رویم خیره ماند 

قطره قطره اشکش از مژگان چکید

لرزه افتادش به گیسوی بلند  

زیر لب غمناک خواند  

ناله زنجیرها بر دست من 

 

گفتمش

        آنگه که از هم بگسلند ؟ 

خنده تلخی به لب آورد و گفت

آرزویی دلکش است اما دریغ

بخت شورم ره برین امید بست

و آن طلایی زورق خورشید را

صخره های ساحل مغرب شکست

من به خود لرزیدم از دردی که تلخ 

در دل من با دل او می گریست 

 

گفتمش 

   بنگر در این دریای کور 

         چشم هر اختر چراغ زورقی است...

سر به سوی آسمان برداشت گفت

چشم هر اختر چراغ زورقی ست

لیکن این شب نیز دریا یی ست ژرف

ای دریغا پیروان !‌ کز نیمه راه 

می کشد افسون شب در خواب شان 

 

گفتمش 

        فانوس ماه 

               می دهد از چشم بیداری نشان ...

گفت

     اما

         در شبی این گونه گنگ

                   هیچ آوایی نمی آید به گوش 

 

گفتمش 

       اما دل من می تپد

                 گوش کن اینک صدای پای دوست  !

گفت 

       ای

            افسوس در این دام مرگ 

                         باز صید تازه ای را می برند 

                                               این صدای پای اوست  

 

گریه ای افتاد در من بی امان 

             در میان اشک ها پرسیدمش

                                   خوش ترین لبخند چیست ؟

 

شعله ای در چشم تارکش شکفت

             جوش خونن در گونه اش آتش فشاند

 

گفت

       لبخندی که عشق سربلند

                 وقت مردن بر لب مردان نشاند  

 

من ز جا برخاستم 

                        بوسیدمش ...

 

هوشنگ ابتهاج