به دنبال کبوترهای جادوی بشارتگو
من میدیدمش،
تنها، تکیده، ناتوان، دلتنگ،
ملول از
روزگارانی که در این شهر سر کردهست. سپیدار کهن پرسید:
به
فریادش رسید آیا،حریق و سیل یا آوار؟
توفانی
گرانتر زانچه او میخواست،
که کوبیدش
به صد دیوار و پیچیدش به هم طومار !
سکوتی سهمگین بر گفتگوها حکمفرما شد. پس از چندی، پر و بالی به هم زد مرغ حق،
توانم گفت ، او قربانی غمهای مردم شد
صدای مرغ حق در های و هوی شوم زاغانی که،
رخسار افق
را تیره میکردند، کمکم محوشد، گم شد!
گوهرهای
رنگین افق را تیرگیها برد
صدای مرغ حق، بار دگر چون آخرین آهی که از چاهی برون آید
چه جای
چاه، از ژرفای نومیدی چنین برخاست:
که این دلمرده ، شهر مردمانش سنگ را
زان خواب
جاودیی برانگیزد. پس از آن، شب فرو افتاد و با شب
پرده سنگین
تاریکی، فراموشی . . .
پس از آن، روزها، شبها گذر کردند سراسر بهت و خاموشی . . .
پس از آن، سالهای خون دل نوشی . . . ! هنوز اما، شباهنگام
که آوایی حزین از جای جای شهر سنگستان
بسان جویباری جاودان جاریست... مگر همواره بهرامان ورجاوند، مینالند، سر درغار
فریدون مشیری