شـــــــاعران ســــــپید

این وبلاگ به منظور آشنایی بیشتر افراد با شعر معاصر ایران ایجاد شده ... امید وارم مورد استفاده دوستان و کاربران عزیز قرار گرفته باشد

شـــــــاعران ســــــپید

این وبلاگ به منظور آشنایی بیشتر افراد با شعر معاصر ایران ایجاد شده ... امید وارم مورد استفاده دوستان و کاربران عزیز قرار گرفته باشد

سفر مکن

هر چه کنی بکن ولی

از بر من سفر مکن

یا که چو می روی مرا

وقت سفر خبر مکن  

گر چه به باغم ستاده ام

نیست توان دیدنم

شعله مزن بر آتشم از بر من گذر مکن 

 روز جدایی ات مرا یک نگه تو میکشد

وقت وداع کردنت

بر رخ من نظر مکن

دیده به در نهاده ام

تا شنوم صدای تو

حلقه به در بزن مرا

عاشق در به در مکن

من که ز پا نشسته ام

مرغک پر شکسته ام  

زود بیا که خسته ام

زین همه خسته تر مکن

گر چه به دور زندگی

تن به قضا نهاده ام

آتشم این قدر مزن

رنجه ام این قدر مکن

یوسف عمر من بیا

تنگدلم برای تو

رنج فراق می کشد

خون به دل پدر مکن

هر چه که ناله می کنم

گوش به من نمیکنی

یا که مرا ز دل ببر  

یا ز برم سفر مکن

 

مهدی سهیلی


صبوحی

به پرواز

شک کرده بودم

به هنگامی که شانه هایم

از توان سنگین بال

خمیده بود،

و در پکبازی معصومانه گرگ ومیش

شبکور گرسنه چشم حریص

بال می زد.

به پرواز شک کرده بودم من.

سحرگاهان

سحر شیری رنگی ِ نام بزرگ

در تجلی بود.

با مریمی که می شکفت گفتم«شوق دیدار خدایت هست؟»

بی که به پاسخ آوائی بر آورد

خسته گی باز زادن را

به خوابی سنگین

فروشد

همچنان

که تجلی ساحرانه نام بزرگ؛

و شک

بر شانه های خمیده ام

جای نشین ِ سنگینی ِ توانمند

بالی شد

که دیگر بارش

به پرواز

احساس نیازی

نبود

احمد شاملو

در آستان عشق ...

آن را که در هوای تو یک دم شکیب نیست 

با نامه ایش گر بنوازی غریب نیست 

امشب خیالت از تو به ما با صفاتر است  

چون دست او به گردن و دست رقیب نیست

اشک همین صفای تو دارد ولی چه سود 

 اینه ی تمام نمای حبیب نیست 

 فریاد ها که چون نی ام از دست روزگار

صد ناله هست و از لب جانان نصیب نیست

سیلاب کوه و دره و هامون یکی کند 

 در آستان عشق فراز و نشیب نیست 

 آن برق را که می گذرد سرخوش از افق

پروای آشیانه ی این عندلیب نیست

 

شفیعی کدکنی

مرز گمشده

ریشه روشنی پوسید و فرو ریخت

و صدا در جاده بی طرح فضا می رفت 

از مرزی گذشته بود  

در پی مرز گمشده می گشت

کوهی سنگین نگاهش را برید

صدا از خود تهی شد 

و به دامن کوه آویخت

پناهم بده تنها مرز آشنا پناهم بده

و کوه از خوابی سنگین پر بود 

 خوابش طرحی رها شده داشت

صدا زمزمه بیگانگی را بویید 

برگشت

فضا را از خود گذرداد

و در کرانه نادیدنی شب بر زمین افتاد 

کوه از خوابی سنگین پر بود

دیری گذشت

خوابش بخار شد

طنین گمشده ای به رگهایش وزید 

پناهم بده تنها مرز آشنا پناهم بده 

سوزش تلخی به تار و پودش ریخت

خواب خطکارش را نفرین فرستاد

و نگاهش را روانه کرد

انتظاری نوسان داشت  

نگاهی در راه مانده بود 

و صدایی در تنهایی می گریست

 

سهراب سپهری

 

 

ترا من چشم در راهم

ترا من چشم در راهم شباهنگام

که می گیرند در شاخ " تلاجن"  سایه ها رنگ سیاهی

وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم

ترا من چشم در راهم.
 
شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام

گرم یاد آوری یا نه

من از یادت نمی کاهم

ترا من چشم در راهم.


 

 

 

 

نیما یوشیج