شـــــــاعران ســــــپید

این وبلاگ به منظور آشنایی بیشتر افراد با شعر معاصر ایران ایجاد شده ... امید وارم مورد استفاده دوستان و کاربران عزیز قرار گرفته باشد

شـــــــاعران ســــــپید

این وبلاگ به منظور آشنایی بیشتر افراد با شعر معاصر ایران ایجاد شده ... امید وارم مورد استفاده دوستان و کاربران عزیز قرار گرفته باشد

من باهارم

من باهارم ،تو زمین

من زمینم،تو درخت

من درختم ،تو باهار

ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه

میون جنگلا طاقم می کنه

تو بزرگی مث شب

اگه مهتاب باشه یا نه

تو بزرگی مث شب

خود مهتابی تو اصلا خود متابی تو

 

تازه،وقتی بره مهتاب و

                             هنوز

شب تنها،باید

راه دوری رو بره تا دم در وازه ی روز

مث شب گود و بزرگی مث شب

 

تازه روزم که بیاد

تو تمیزی

مث شبنم

      مث صبح

تو مث مخمل ابری

            مث بوی علفی

مث اون ململ مه نازکی

               اون ململ مه

که رو عطر علفا مثل بلاتکلیفی

هاج و واج مونده مردد

میون موندن رفتن

                       میون مرگ و حیات

مث برفایی تو

تازه آبم بشن برفا و عریون بشه کوه

مث اون قله ی مغرور بلندی

که به ابرای سیاهی

به بادای بدی می خندی  

من باهارم،تو زمین

من زمینم،تو درخت

من درختم ،تو باهار

ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه

میون جنگلا طاقم می کنه .

 

 

احمد شاملو

سفر

خدای را

مسجد من کجاست

ای ناخدای من؟

در کدامین جزیره آن آبگی ایمن است

که راهش

از هفت دریای بی زنهار

می گذرد؟

از تنگابی پیچاپیچ گذشتیم

با نخستین شام سفر

که مزرعه سبز آبگینه بود.

و با کاهش شب 

که پنداری

در تنگه سنگی

جای خوش تر داشت

به در یائی مرده درآمدیم

با آسمان سربی ِ کوتاهش

که موج و باد را

به سکونی جاودانه مسخ کرده بود.

و آفتابی رطوبت زده

که در فراخی ِ بی تصمیمی خویش

سر گردانی می کشید،

و در تردید ِ میان فرو نشستن یا بر خاستن

به ولنگاری

یله بود .

 

ما به سختی در هوای گندیده طاعونی ‍‍‍‍‎‏َدم می زدیم و

عرق ریزان

در تلاشی نو میدانه

پارو می کشیدم

بر پهنه خاموش ِ دریائی پوسیده

که سراسر

پوشیده ز اجسادی ست که چشمان ایشان

هنوز

از وحشت توفان بزرگ

بر گشاده است

و از آتش خشمی که به هر جنبنده

در نگاه ایشان است

نیزه های شکن شکن تندر

جستن می کند.

 

و تنگاب ها

و دریاها.

تنگاب ها

و دریاهای دیگر...


آنگاه به دریائی جوشان در آمدیم،

با گرداب های هول

وخرسنگ های تفته

که خیزاب ها

بر آن

می جوشید.

اینک دریای ابرهاست...

اگر عشق نیست

هرگز هیچ آدمیزاده را

تاب سفری اینچن

نیست!

چنین گفتی

با لبانی که مدام

پنداری

نام گلی

تکرار می کنند.

و از آن هنگام که سفر را لنگر بر گرفتیم

اینک کلام تو بود از لبانی

که تکرار بهار و باغ است.

و کلام تو در جان من نشست

و من آ ن را

حرف

به حرف

باز گفتم.

کلماتی که عطر دهان تو را داشت.

و در آن دوزخ

که آب گندیده

دود کنان

بر تابه های تفته ی سنگ

می سوخت ـ

رطوبت دهانت را

از هر یکان ِ حرف

چشیدم.

و تو به چربدستی

کشتی را

بر دریای دمه خیز ِ جوشان

می گذراندی.

و کشتی

با سنگینی سیــّالش

با غـّژا غـّژ ِ د کل های بلند

که از بار غرور بادبان ها

پست می شد

در گذار ِاز دیوارهای ِ پوک ِ پیچان

به کابوسی می مانست

که در تبی سنگین

می گذرد.


امـّا

چندان که روز بی آفتاب

به زردی نشست،

از پس تنگابی کوتاه

راه

به دریایی دیگر بردیم

که پکی

گفتی

زنگیان

غم غربت را در کاسه مرجانی آن گریسته اند و

من اندوه ایشان را و

تو اندوه مرا


و مسجد من

در جزیره ئی ست

هم از این دریا.

اما کدامین جزیره، کدامین جزیره،نوح من ای ناخدای من؟

تو خود ایا جست و جوی جزیره را

از فراز کشتی

کبوتری پرواز می دهی؟

یا به گونه ای دیگر؟ به راهی دیگر؟

که در این دریا بار

همه چیزی

به صداقت

از آب تا مهتاب گسترده است

و نقره کدر فلس ماهیان

در آب

ماهی دیگریست

در آسمانی

باژ گونه .

در گستره خلوتی ابدی

در جزیره بکری فرود آمدیم.

گفتی

اینت سفر، که با مقصود فرجامید:

سختینه ئی ته سرانجامی خوش!

و به سجده

من

پیشانی بر خاک نهادم.


خدای را

نا خدای من!

مسجد من کجاست؟

در کدامین دریا

کدامین جزیره؟

آن جا که من از خویش برفتم تا در پای تو سجده کنم

و مذهبی عتیق را

چونان مومیائی شده ئی از فراسوهای قرون

به ورود گونه ئی

جان بخشم.

مسجد من کجاست؟

با دستهای عاشقت

آن جا

مرا

مزاری بنا کن!

 

احمد شاملو


گفتی که باد مرده است

گفتی که:

باد، مرده ست!

از جای بر نکنده یکی سقف راز پوش

بر آسیاب ِ خون،

نشکسته در به قلعه بیداد،

بر خاک نیفکنیده یکی کاخ

باژگون.

مرده ست باد!

گفتی:

بر تیزه های کوه

با پیکرش،فروشنده در خون،

افسرده است باد!

تو بارها و بارها

با زندگیت

شرمساری

از مردگان کشیده ای.

این را،من

همچون تبی

درست

همچون تبی که خون به رگم خشک می کند

احساس کرده ام

وقتی که بی امید وپریشان

گفتی:

مرده ست باد!

بر تیزه های کوه

با پیکر کشیده به خونش

افسرده است باد!

آنان که سهم شان را از باد

با دوستان قبان معاوضه کردند

در دخمه های تسمه و زرد آب،

گفتند در جواب تو، با کبر دردشان:

 زنده ست باد!

تا زنده است باد!

توفان آخرین را

در کار گاه ِ فکرت ِ رعد اندیش

ترسیم می کند،

کبر کثیف ِ کوه ِ غلط را

بر خاک افکنیدن

تعلیم می کند !

آنان

ایمانشان

ملاطی

از خون و پاره سنگ و عقاب است.

گفتند:

باد زنده است،

بیدار ِ کار ِ خویش

هشیار ِ کار ِ خویش!

گفتی:

 نه ! مرده

باد!

زخمی عظیم مهلک

از کوه خورده

باد!

تو بارها و بارها

با زندگیت شر مساری

از مردگان کشیده ای،

این را من

همچون تبی که خون به رگم خشک می کند

احساس کرده ام

 

اخمد شاملو


آشتی

اقیانوس است آن:
ژرفا و بی‌کرانه‌گی،
پرواز و گردابه و خیزاب
 
  بی آنکه بداند.

کوه است این:
شُکوه ِ پادرجایی،
فراز و فرود و گردن‌کشی
 
  بی این که بداند.

مرا اما
 
  انسان آفریده‌ای:
ذره‌ی بی شکوهی
 
  گدای پَشم و پِشک ِ جانوران،
تا تو را به خواری تسبیح گوید
از وحشت ِ قهرت بر خود بلرزد
بیگانه از خود چنگ در تو زند
تا تو
 
  کُل باشی.

مرا انسان آفریده‌ای:
شرم‌سار ِ هر لغزش ِ ناگزیر ِ تن‌اش
سرگردان ِ عرصات ِ دوزخ و سرنگون ِ چاه‌سارهای عَفِن:
یا خشنود ِ گردن نهادن به غلامی‌ تو
سرگردان ِ باغی بی‌صفا با گل‌های کاغذین.

فانی‌ام آفریده‌ای
پس هرگزت دوستی نخواهد بود که پیمان به آخر برد.

بر خود مبال که اشرف ِ آفرینه‌گان ِ تواَم من:

 

با من

 
  خدایی را
 
  شکوهی مقدّر نیست.


 

 نقش ِ غلط مخوان
 
  هان!
اقیانوس نیستی تو
جلوه‌ی سیال ِ ظلمات ِ درون.
کوه نیستی
خشکینه‌ی بی‌انعطافی محض.
انسانی تو
سرمست ِ خُمب ِ فرزانه‌گی‌یی
که هنوز از آن قطره‌یی بیش درنکشیده
از مُعماهای َ سیاه سر برآورده
هستی
 
  معنای خود را با تو محک می‌زند.

از دوزخ و بهشت و فرش و عرش برمی‌گذری
 
و دایره‌ی حضورت

 

جهان را

 
  در آغوش می‌گیرد.

نام ِ تواَم من
به یاوه معنایم مکن!
 
احمد شاملو

جخ امروز از مادر نزاده‌ام...

جخ امروز

از مادر نزاده‌ام

 
  نه
عمر ِ جهان بر من گذشته است.

نزدیک‌ترین خاطره‌ام خاطره‌ی قرن‌هاست.
بارها به خون ِمان کشیدند
به یاد آر،
و تنها دست‌آورد ِ کشتار
نان‌پاره‌ی بی‌قاتق ِ سفره‌ی بی‌برکت ِ ما بود.

اعراب فریب‌ام دادند
بُرج ِ موریانه را به دستان ِ پُرپینه‌ی خویش بر ایشان در گشودم،
مرا و همه‌گان را بر نطع ِ سیاه نشاندند و
گردن زدند.

نماز گزاردم و قتل ِ عام شدم
 
  که رافضی‌ام دانستند.
نماز گزاردم و قتل ِ عام شدم
 
  که قِرمَطی‌ام دانستند.
آن‌گاه قرار نهادند که ما و برادران ِمان یک‌دیگررابکشیم و
                                                        این
                                            کوتاه‌ترین طریق ِ وصول ِ به بهشت بود!

به یاد آر
که تنها دست‌آورد ِ کشتار
جُل‌پاره‌ی بی‌قدر ِ عورت ِ ما بود.

خوش‌بینی‌ برادرت تُرکان را آواز داد
تو را و مرا گردن زدند.
سفاهت ِ من چنگیزیان را آواز داد
تو را و همه‌گان را گردن زدند.
یوغ ِ ورزاو بر گردن ِمان نهادند.
گاوآهن بر ما بستند
بر گُرده‌مان نشستند
و گورستانی چندان بی‌مرز شیار کردند
که بازمانده‌گان را
 
  هنوز از چشم
 
  خونابه روان است.

کوچ ِ غریب را به یاد آر
از غُربتی به غُربت ِ دیگر،
تا جُست‌وجوی ایمان
 
  تنها فضیلت ِ ما باشد.
به یاد آر:
تاریخ ِ ما بی‌قراری بود
نه باوری
نه وطنی.

نه،
جخ امروز
 
  از مادر
 
  نزاده‌ام...

 

احمد شاملو