شـــــــاعران ســــــپید

این وبلاگ به منظور آشنایی بیشتر افراد با شعر معاصر ایران ایجاد شده ... امید وارم مورد استفاده دوستان و کاربران عزیز قرار گرفته باشد

شـــــــاعران ســــــپید

این وبلاگ به منظور آشنایی بیشتر افراد با شعر معاصر ایران ایجاد شده ... امید وارم مورد استفاده دوستان و کاربران عزیز قرار گرفته باشد

کیمیای عشق سبز

 هیچ کس گمان نداشت این 

 
                  کیمیای عشق را ببین 
 

                      کیمیای نور را که خاک خسته را  


                                              صبح و سبزه می کند  


کیمیا و سحر صبح را نگاه کن 
 

          جای بذر مرگ و برگ خونی خزان
 

                                  کیمیای عشق و صبح  


                                                  و سبزه آفریده است  


خنده های کودکان وباغ مدرسه 
 

                 کیمیای عشق سرخ را ببین  


                               هیچ کس گمان نداشت این . . . 

 

 

شفیعی کدکنی 

پیغام

هان ای بهار خسته که از راه های دور
 موج صدا ی پای تو می ایدم به گوش
 وز پشت بیشه های بلورین صبحدم
 رو کرده ای به دامن این شهر بی خروش
برگرد ای مسافر گمکرده راه خویش
از نیمه راه خسته و لب تشنه بازگرد
 اینجا میا ... میا ... تو هم افسرده می شوی
 در پنجه ی ستمگر این شامگاه سرد
برگرد ای بهار !‌ که در باغ های شهر
جای سرود شادی و بانگ ترانه نیست
جز عقده های بسته ی یک رنج دیرپای
بر شاخه های خشک درختان جوانه نیست
برگرد و راه خویش بگردان ازین دیار
بگریز از سیاهی این شام جاودان
رو سوی دشتهای دگر نه که در رهت
گسترده انمد بستر مواج پرنیان
 این شهر سرد یخ زده در بستر سکوت
جای تو ای مسافر آزرده پای ! نیست
بند است و وحشت است و درین دشت بی کران
 جز سایه ی خموش غمی دیر پای نیست
دژخیم مرگزای زمستان جاودان
 بر بوستان خاطره ها سایه گستر است
 گل های آرزو همه افسرده و کبود
شاخ امید ها همه بی برگ و بی بر است
برگرد از این دیار که هنگام بازگشت
 وقتی به سرزمین دگر رو نهی خموش
غیر از سرشک درد نبینی به ارمغان
 در کوله بار ابر که افکنده ای به دوش
 آنجا برو که لرزش هر شاخه گاه رقص
 از خنده سپیده دمان گفت و گو کند
آنجا برو که جنبش موج نسیم و آب
 جان را پر از شمیم گل آرزو کند
آنجا که دسته های پرستو سحرگهان
آهنگهای شادی خود ساز می کنند
 پروانگان مست پر افشان به بامداد
آزاد در پناه تو پرواز می کنند
 آنجا برو که از هر شاخسار سبز
مست سرود و نغمه ی شبگیر می شوی
 برگرد ای مسافر از این راه پر خطر
 اینجا میا که بسته به زنجیر می شوی 

 

شغیعی کدکنی

حلاج

در آینه دوباره نمایان شد

با ابر گیسوانش در باد

باز آن سرود سرخ اناالحق

ورد زبان اوست

تو در نماز عشق چه خواندی ؟

که سالهاست

بالای دار رفتی و این شحنه های پیر

از مرده ات هنوز

پرهیز می کنند  

نام تو را به رمز  

رندان سینه چاک نشابور

در لحظه های مستی 

مستی و راستی 

آهسته زیر لب 

تکرار می کنند

وقتی تو  

روی چوبه ی دارت

خموش و مات 

بودی

ما  

انبوه کرکسان تماشا  

با شحنه های مامور

مامورهای معذور

همسان و همسکوت ماندیم

خاکستر تو را

باد سحرگهان

هر جا که برد

مردی ز خاک رویید

در کوچه باغ های نشابور  

مستان نیم شب به ترنم

آوازهای سرخ تو را باز

ترجیع وار زمزمه کردند

نامت هنوز ورد زبان هاست

شفیعی کدکنی

در آستان عشق ...

آن را که در هوای تو یک دم شکیب نیست 

با نامه ایش گر بنوازی غریب نیست 

امشب خیالت از تو به ما با صفاتر است  

چون دست او به گردن و دست رقیب نیست

اشک همین صفای تو دارد ولی چه سود 

 اینه ی تمام نمای حبیب نیست 

 فریاد ها که چون نی ام از دست روزگار

صد ناله هست و از لب جانان نصیب نیست

سیلاب کوه و دره و هامون یکی کند 

 در آستان عشق فراز و نشیب نیست 

 آن برق را که می گذرد سرخوش از افق

پروای آشیانه ی این عندلیب نیست

 

شفیعی کدکنی

تذکره‌ی بهار

ببین گنجشک شنگ صبحگاهی
سکوت بیشه را چون می‌زند رنگ
درین شبگیر،  این نقاش آواز،
چه رنگین پرده‌ها سازد ز آهنگ!

ز آوازش کند آیینه‌ای نغز
حضور خویش سازد آشکارا
گهی در گوشه‌ی نیریز و عشاق
گهی در پرده‌ی نوروز خارا


به هر نغمه گشاید پهنه‌ای را
فزاید بر اقالیم وجودش
چو می‌داند که سهم او ز هستی
نباشد غیر آفاق سرودش


میان خواب و خاموشی چه مانی
درون تیرگی‌ها و تباهی
تو نیز این پرده‌پردازی در آموز
از آن گنجشک شنگ صبحگاهی