شـــــــاعران ســــــپید

این وبلاگ به منظور آشنایی بیشتر افراد با شعر معاصر ایران ایجاد شده ... امید وارم مورد استفاده دوستان و کاربران عزیز قرار گرفته باشد

شـــــــاعران ســــــپید

این وبلاگ به منظور آشنایی بیشتر افراد با شعر معاصر ایران ایجاد شده ... امید وارم مورد استفاده دوستان و کاربران عزیز قرار گرفته باشد

نگاه آشنا

ز چشمی که چون چشمه آرزو 

پر آشوب و افسونگر و دل رباست

به سوی من اید نگاهی ز دور

نگاهی که با جان من آشناست

تو گویی که بر پشت برق نگاه

نشانیده امواج شوق و امید

که باز این دل مرده جانی گرفت 

 سرایمه گردید و در خون تپید 

نگاهی سبک بال تر از نسیم

روان بخش و جان پرور و دل فروز

برآرد ز خکستر عشق من

شراری که گرم است و روشن هنوز 

یکی نغمه جو شد هماغوش ناز 

در آن پرفسون چشم راز آشیان

تو گویی نهفته ست در آن دو چشم 

نواهای خاموش سرگشتگان

ز چشمی که نتوانم آن را شناخت 

 به سویم فرستاده اید نگاه

تو گویی که آن نغمه موسیقی ست

که خاموش مانده ست از دیرگاه

از آن دور این یار بیگانه کیست ؟

که دزدیده در روی من بنگرد 

چو مهتاب پاییز غمگین و سرد 

که بر روی زرد چمن بنگرد

به سوی من اید نگاهی ز دور

ز چشمی که چون چشمه آرزوست

قدم می نهم پیش اندیشنک 

خدایا چه می بینم ؟ این چشم اوست

هوشنگ ابتهاج

باران

تارهای بی‌کوک و
کمان ِ باد ِ ول‌انگار
 
باران را
گو بی‌آهنگ ببار!

 
غبارآلوده، از جهان
تصویری باژگونه در آب‌گینه‌ی بی‌قرار
 
باران را
گو بی‌مقصود ببار!

 
لبخند ِ بی‌صدای صد هزار حباب

 

در فرار

 
باران را
 
گو به‌ریشخند ببار!

 
چون تارها کشیده و کمان‌کش ِ باد آزموده‌تر شود
 
و نجوای بی‌کوک به ملال انجامد،
 
باران را رها کن و

 

خاک را بگذار

 

 

 

تا با همه گلویش
 
  سبز بخواند
 
باران را اکنون
گو بازی‌گوشانه ببار!

 

احمد شاملو


ما فریاد می‌زدیم...

ما فریاد می‌زدیم: «چراغ! چراغ!»
    و ایشان درنمی‌یافتند.


           سیاهی‌ چشم ِشان

 

           سپیدی‌ کدری بود اسفنج‌وار

 
  شکافته
 
  لایه‌بر لایه‌بر

   شباهت برده از جسمیّت ِ مغزشان.


گناهی‌شان نبود:
                از جَهنَمی دیگر بودند.

 

احمد شاملو