شـــــــاعران ســــــپید

این وبلاگ به منظور آشنایی بیشتر افراد با شعر معاصر ایران ایجاد شده ... امید وارم مورد استفاده دوستان و کاربران عزیز قرار گرفته باشد

شـــــــاعران ســــــپید

این وبلاگ به منظور آشنایی بیشتر افراد با شعر معاصر ایران ایجاد شده ... امید وارم مورد استفاده دوستان و کاربران عزیز قرار گرفته باشد

آوار رنگ

هیچ وقت

هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد  

امشب دلی کشیدم

شبیه نیمه سیبی 

که به خاطر لرزش دستانم

در زیر آواری از رنگ ها 

ناپدید ماند

 

 

 

 

 

حسین پناهی

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به جویبار که در من جاری بود

به ابرها که فکرهای طویلم بودند

به رشد دردنک سپیدارهای باغ که با من

از فصل های خشک گذر می کردند

به دسته های کلاغان

که عطر مزرعه های شبانه را

برای من به هدیه می آوردند

به مادرم که در اینه زندگی  می کرد

و شکل پیری من بود

و به زمین که شهوت تکرار من درون ملتهبش را

از تخمه های سبز می انباشت سلامی دوباره خواهم داد 

می ایم می ایم می ایم

با گیسویم : ادامه بوهای زیر خک

با چشمهایم : تجربه های غلیظ تاریکی

با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار

می ایم می ایم می ایم

و آستانه پر از عشق می شود

و من در آستانه به آنها که دوست می دارند

و دختری که هنوز آنجا

در آستانه پرعشق ایستاده سلامی دوباره خواهم داد 

 

فروغ فرخزاد


 

ساده رنگ

آسمان آبی تر 

 آب آبی تر

من درایوانم رعنا سر حوض 


رخت می شوید رعنا

برگ ها می ریزد  

مادرم صبحی می گفت :‌ موسم دلگیری است  

من به او گفتم : زندگانی سیبی است ‚ گاز باید زد با پوست  

زن همسایه در پنجره اش تور می بافد می خواند 

 من ودا می خوانم گاهی نیز 

 طرح می ریزم سنگی ‚ مرغی ‚ ابری

آفتابی یکدست 

 سارها آمده اند

تازه لادن ها پیدا شده اند

من اناری را می کنم دانه به دل می گویم

خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

می پرد در چشمم آب انار : اشک می ریزم  

مادرم می خندد 

 رعنا هم

 

سهراب سپهری

 

 

 

تولدی دیگر

همه هستی من ایه تاریکیست

که ترا در خود تکرار کنان

به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد

من در این ایه ترا آه کشیدم آه

من در این ایه ترا

به درخت و آب و آتش پیوند زدم

زندگی شاید

یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد

زندگی شاید

ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد

زندگی شاید طفلی است که از مدرسه بر میگردد

زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله رختوتناک دو همآغوشی

یا عبور گیج رهگذری باشد 

که کلاه از سر بر میدارد

و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید صبح بخیر

زندگی شاید آن لحظه مسدودیست

که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد

و در این حسی است

که من آن را با ادرک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست

دل من

که به اندازه یک عشقست 

به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد

به زوال زیبای گلها در گلدان  

به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای

و به آواز قناری ها 

که به اندازه یک پنجره می خوانند

آه ...

سهم من اینست

سهم من اینست

سهم من

آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد

سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست

و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست

و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید

دستهایت را دوست میدارم

دستهایم را در باغچه می کارم 

سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم

و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم

تخم خواهند گذاشت

گوشواری به دو گوشم می آویزم

از دو گیلاس سرخ همزاد

و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم

کوچه ای هست که در آنجا

پسرانی که به من عاشق بودند هنوز

با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر  

به تبسم معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود برد

کوچه ای هست که قلب من آن را

از محله های کودکیم دزدیده ست

سفر حجمی در خط زمان

و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن

حجمی از تصویری آگاه

که ز مهمانی یک اینه بر میگردد

و بدینسانست

که کسی می میرد

و کسی می ماند

هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد

من

پری کوچک غمگینی را

می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

و دلش را در یک نی لبک چوبین

می نوازد آرام آرام

پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد ...

 

<<فروغ فرخزاد>>