شـــــــاعران ســــــپید

این وبلاگ به منظور آشنایی بیشتر افراد با شعر معاصر ایران ایجاد شده ... امید وارم مورد استفاده دوستان و کاربران عزیز قرار گرفته باشد

شـــــــاعران ســــــپید

این وبلاگ به منظور آشنایی بیشتر افراد با شعر معاصر ایران ایجاد شده ... امید وارم مورد استفاده دوستان و کاربران عزیز قرار گرفته باشد

آیدا در آینه

لبانت

به ظرافت شعر

شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند

که جاندار غار نشین از آن سود می جوید

تا به صورت انسان درآید.

 

و گونه هایت

با دو شیار مّورب

که غرور ترا هدایت می کنند و

سرنوشت مرا

که شب را تحمل کرده ام

بی آن که به انتظار صبح

مسلح بوده باشم،

و بکارتی سر بلند را

از رو سبیخانه های داد و ستد

سر به مهر باز آورده م.

 

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست

که من به زندگی نشستم!

 

و چشانت راز آتش است.

 

و عشقت پیروزی آدمی ست

هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد.

 

و آغوشت

اندک جائی برای زیستن

اندک جائی برای مردن

و گریز از شهر

که به هزار انگشت

به وقاحت

پاکی آسمان را متهم می کند.

کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود

و انسان با نخستین درد.

 

در من زندانی ستمگری بود

که به آواز زنجیرش خو نمی کرد -

من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.

 

توفان ها

در رقص عظیم تو

به شکوهمندی

نی لبکی می نوازند،

و ترانه رگ هایت

آفتاب همیشه را طالع می کند.

 

بگذار چنان از خواب بر آیم

که کوچه های شهر

حضور مرا دریابند.

دستانت آشتی است

ودوستانی که یاری می دهند

تا دشمنی

از یاد برده شود

پیشانیت آیینه ای بلند است

تابناک وبلند،

که خواهران هفتگانه در آن می نگرند

تا به زیبایی خویش دست یابند.

 

دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند.

تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید

تا عطش

آب ها را گوارا تر کند؟

 

تا آ یینه پدیدار آئی

عمری دراز در آ نگریستم

من برکه ها ودریا ها را گریستم

ای پری وار درقالب آدمی

که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!ــ

حضور بهشتی است

که گریز از جهنم را توجیه می کند،

دریائی که مرا در خود غرق می کند

تا از همه گناهان ودروغ

شسته شوم.

وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود

در آن لحظه ...

 در آن پر شور لحظه

دل من با چه اصراری ترا خواست،

 

و من میدانم چرا خواست،

 

و می دانم که پوچ هستی و این لحظه های پژمرنده

 

که نامش عمر و دنیاست ،

 

اگر باشی تو با من، خوب و جاویدان و زیباست

کوچه

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم 

 

در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

 

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

یادم آید : تو به من گفتی :

از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آئینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ،‌ که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

 

با تو گفتم :‌

حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پیش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم"

باز گفتم که: " تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!

 

اشکی ازشاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید،

یادم آید که از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده  خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

نقش

آسمان سربی رنگ.

من درون قفس سرد اتاقم

دلتنگ.

می پرد مرغ نگاهم

تا دور.

آه باران باران

پر مرغان نگاهم را شست.

از دل من اما

چه کسی

نقش او را خواهد شست؟

پوپکم

پوپکم

پوپک شیرین سخنم

اینچنین فارغ از این شاخه به آن شاخه مپر

اینهمه قصه شوم از کس و ناکس مشنو

غافل از دام هوس

در بر هر کس و ناکس منشین

پوپکم

پوپک شیرین سخنم

تویی آن شبنم لغزنده گلبرگ امید

من از آن دارم بیم

کاین لجنزار تو را پوپکم آلوده کند

اندرین دشت مخوف

که تو آزادیش ای پوپک من

می خوانی

زیر هر بوته گل

لب هر جویه آب

پشت هر کهنه فسونگر دیوار

که کمین کرده تو را زیر درختان کهن

پوپکم دامی هست

گرگ خونخواره بدکاره بد نامی هست

سالها پیش

دل من

که به عشق دل تو ایمان داشت

اندرین مزرع آفت زده شوم حیات

شاخ امیدی کاشت

چشم به راه تو بودم

که تو کی می آیی

بر سر شاخه سر سبز امید دل من

که تو کی می خوانی

پوپکم

یادت هست

در دل آن شب افسانه ای مهتابی

که بر آن شاخه پریدی

لحظه ای چند نشستی

نغمه ای چند سرودی

گفتم این دشت سیه

خوابگه غولان است

همه رنگ است و ریا

همه فسون است و فریب

صید هم چون تویی

ای پوپک خوش پروازم

مرغ خوش الحان خوش آوازم

بخدا آسان است

اینهمه برق که روشنگر این صحراست

پرتو مهری نیست

نور امیدی نیست

آتشین برق نگاهی ز کمینگاهیست

همه گرگ و همه دیو

در کمین تو زیبایی تو

پاکی و سادگی و رعنایی تو

مرو ای مرغک زیبا

که به هر رهگذری

همه دیوند کمین کرده نبینند تو را

دور از دست وفا

پنهان از دیده عشق نفریبند تو را