زخم شب می شد کبود.
در بیابانی که من بودم
نه پر مرغی هوای صاف را می سود
نه صدای پای من همچون دگر شب ها
ضربه ای به ضربه می افزود.
تا بسازم گرد خود دیواره ای سر سخت و پا بر جای،
با خود آوردم ز راهی دور
سنگ های سخت و سنگین را برهنه پای.
ساختم دیوار سنگین بلندی تا بپوشاند
از نگاهم هر چه می آید به چشمان پست
و ببندد راه را بر حمله غولان
که خیال رنگ هستی را به پیکرهایشان می بست.
روز و شب ها رفت.
من بجا ماندم در این سو، شسته دیگر دست از کارم.
نه مرا حسرت به رگ ها می دوانید آرزویی خوش
نه خیال رفته ها می داد آزارم.
لیک پندارم، پس دیوار
نقش های تیره می انگیخت
و به رنگ دود
طرح ها از اهرمن می ریخت.
تا شبی مانند شب های دگر خاموش
بی صدا از پا درآمد پیکردیوار:
حسرتی با حیرتی آمیخت.
این مرد خود پرست
این دیو، این رها شده از بند
مست مست
استاده روبه روی من و
خیره در منست
گفتم به خویشتن
آیا توان رستنم از این نگاه هست ؟
مشتی زدم به سینه او،
ناگهان دریغ
آئینه تمام قد روبه رو شکست .
یک مرد هرچه را که می تواند به قربانگاه عشق می آورد .
آنچه فدا کردنی است فدا می کند .
آنچه شکستانی است می شکند .
و آنچه تحمل سوز است تحمل می کند .
اما هرگز به منزله دوست داشتن به گدایی نمی رود ...
زندگی » زیباست، کو چشمی که « زیبائی » به بیند ؟
کو « دل آگاهی » که در « هستی » دلارائی به بیند ؟
صبحا « تاج طلا » را بر ستیغ کوه، یابد
شب « گل الماس » را بر سقف مینائی به بیند
ریخت ساقی باه های گونه گون در جام هستی
غافل آنکو « سکر » را در باده پیمائی به بیند
شکوه ها از بخت دارد « بی خدا » در « بیکسی ها »
شادمان آنکو « خدا » را وقت « تنهائی » به بیند
« زشت بینان » را بگو در « دیده » خود عیب جویند
« زندگی » زیباست کو چشمی که « زیبائی » به بیند ؟