زیبا ترین تماشاست
وقتی شبانه بادها
از شش جهت به سوی تو می آیند،
و از شکوهمندی یاس انگیزش
پرواز ِشامگاهی ِدرناها را
پنداری
یکسر به سوی ماه است.
زنگار خورده بی حاصل
هر چند
از دیر باز
آن چنگ تیز پاسخ ِ احساس
در قعر جان ِ تو،
پرواز شامگاهی درناها
و باز گشت بادها
در گور خاطر تو
غباری
از سنگی می روبد،
چیزنهفته ئی ت می آموزد:
چیزی که ای بسا می دانسته ئی،
چیزی که بی گمان به زمانهای دور دست
می دانسته ئی.
احمد شاملو
سینِ هفتم
سیبِ سُرخیست،
حسرتا
که مرا
نصیب
ازاین سُفرهی سُنّت
سروری نیست.
شرابی مردافکن در جامِ هواست،
شگفتا
که مرا
بدین مستی
شوری نیست.
سبوی سبزهپوش
در قابِ پنجره
آه
چنان دورم
که گویی جز نقشِ بیجانی نیست.
و کلامی مهربان
در نخستین دیدارِ بامدادی
فغان
که در پسِ پاسخ و لبخند
دلِ خندانی نیست.
بهاری دیگر آمده است
آری
اما برای آن زمستانها که گذشت
نامی نیست
نامی نیست.
احمد شاملو
آفتاب آتش بی دریغ است
و رویای آبشاران
در مرز هر نگاه
بر در گاه هر ثقبه
سایه ها
روسبیان آرامشند.
پیجوی آن سایه بزرگم
من که عطش خشک دشت را باطل می کند
چه پگاه و چه پسین،
اینجا نیمروز
مظهرهست است:
آتش سوزنده را رنگی و اعتباری نیست
دروازه امکان بر باران بسته است
شن از حرمت رود و بستر شنپوش خشک رود
از وحشت هرگز سخن می گوید
بوته گز به عبث سایه ئی در خلوت خویش می جوید
ای شب تشنه!
خدا کجاست؟
تو
روزی دگر گونه ای
به رنگ دگر
که با تو
در آفرینش تو
بیدادی رفته است:
تو زنگی زمانی
کنار تو را ترک گفته ام
و زیر آسمان نگونسار که از جنبش هر پرنده تهی است و
هلالی کدر چونان مرده ماهی سیمگونه
فلسی بر سطح موجش می گذرد
به باز جست تو برخواستم
تا در پایتخت عطش
در جلوه ئی دیگر
بازت یابم
ای آب روشن!
ترا با معیار عطش می سنجم
در این سرا بچه
آیا
زورق تشنگی است
آنچه مرا به سوی شما می راند.
یا خود
زمزمه شماست
ومن نه به خود می روم
که زمزمه شما
به جانب خویشم می خواند؟
نخل من ای واحه من!
در پناه شما چشمه سار خنکی هست
که خاطره اش عریانم می کند...
احمد شاملو
آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه پر نیلوفر،
که به آسمان بارانی می اندیشید
و آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه پر نیلوفر باران،
که پیرهنش دستخوش بادی شوخ بود
و آنگاه بانوی پر غرور باران را
در آستانه نیلوفرها،
که از سفر دشوار آسمان باز می آمد.
احمد شاملو
سِفْر ِ یگانهی فرصت را |
|
سراسر |
بر شعلهی خویش |
|
سوختن |
که در خاک ِ راهاش |
|
یافتهاند |
بردهگان |
|
اینچنین. |
بر خاربوتهی خون |
|
شکفتن |
بر تازیانهزار ِ تحقیر |
|
گذشتن |
و راه را تا غایت ِ نفرت |
|
بریدن. |