نه عادلانه نه زیبا بود
جهان
پیش از آن که ما به صحنه برآییم.
به عدلِ دستنایافته اندیشیدیم
و زیبایی
در وجود آمد.
احمد شاملو
دریغا انسان
که با دردِ قرونَش خو کرده بود؛
دریغا!
این نمیدانستیم و
دوشادوش
در کوچههای پُر نَفَسِ رزم
فریاد میزدیم.
خدایان از میانه برخاسته بودند و،
دیگرنامِ انسان بود
دستمایهی افسونی که زیباترینِ پهلوانان را
به عُریان کردنِ خونِ خویش
انگیزه بود.
دریغا انسان که با دردِ قرونَش خو کرده بود!
با لرزشی هیجانی
چونان کبوتری که جُفتَش را آواز میدهد
نامِ انسان را فریاد میکردیم
و شکفته میشدیم
چنان چون آفتابگردانی
که آفتاب را
با دهانِ شکفتن
فریاد میکند.
اما انسان، ای دریغ
که با دردِ قرونَش
خو کرده بود!
پا در زنجیر و برهنه تن
تلاشِ ما را به گونهیی مینگریست
که عاقلی
به گروهی مجانین
که در برهنه شادمانیِ خویش
بیخبرانه هایوهویی میکنند.
در نبردی که انجامِ محتومش را
آغازی آنچنان مشکوک میبایست بود،
ما را که بجز عُریانیِ روحِ خویش سپری نمیداشتیم
به سرانگشت با دشمن مینمود
تا پیکانهای خشمش
فریادِ دردِ ما را
چونان دُمَلی چرکین بشکافد.
وه که جهنم نیز
چندان که پایِ فریب در میانه باشد
زمزمهاش
ناخوشایندتر از زمزمهی بهشت
نیست.
میپنداشتیم که سپیدهدمی رنگین
چنان که به سنگفرشِ شب از پای درآییم
با بوسهیی
بر خونِ امیدوارِ ما بخواهد شکفت.
و یاران، یکایک از پا درآمدند
چرا که انسان
ای دریغ، که به دردِ قرونَش خو کرده بود !
و نامِ ایشان از خاطرهها برفت
شاید مگر به گوشهی دفتری پارهای بر این عقیدهاند
چرا که انسان، ای دریغ
به دردِ قرونَش خو کرده بود!
در ظلماتی که شیطان و خدا جلوهی یکسان دارند
دیگر آن فریادِ عبث را مکرر نمیکنم.
مسلکها به جز بهانهی دعوایی نیست
بر سرِ کرسیِ اقتداری،
و انسان
دریغا که به دردِ قرونَش خو کرده است!
ای یار، نگاهِ تو سپیدهدمی دیگر است
تابانتر از سپیدهدمی که در رؤیای من بود.
سپیدهدمی که با مرثیهی یارانِ من
در خونِ من بخشکید
و در ظلماتِ حقیقت فرو شُد.
زمینِ خدا هموار است و
عشق
بیفراز و نشیب،
چرا که جهنمِ موعود
آغاز گشته است.
نخستین بوسههای ما، بگذار
یادبودِ آن بوسهها باد
که یاران
با دهانِ سُرخِ زخمهای خویش
بر زمینِ ناسپاس نهادند.
عشقِ تو مرا تسلا میدهد.
نیز وحشتی
از آنکه این رَمه آن ارج نمیداشت که من
تو را نشناخته بمیرم.
تو را نشناخته بمیرم . . .
فریادی و دیگر هیچ .
چرا که امید آنچنان توانا نیست
که پا سر یاس بتواند نهاد.
بر بستر سبزه ها خفته ایم
با یقین سنگ
بر بستر سبزه ها با عشق پیوند نهاده ایم
و با امیدی بی شکست
از بستر سبزه ها
با عشقی به یقین سنگ برخاسته ایم
اما یاس آنچنان تواناست
که بسترها و سنگ ها زمزمه ئی بیش نیست !
فریادی
و دیگر
هیچ !!!
شاملو
بودن
یا نبودن...
بحث در این نیست
وسوسه این است.
شراب ِ زهر آلوده به جام و
شمشیر به زهر آب دیده در کف دشمن
همه چیزی
از پیش روشن است و حساب شده
و پرده در لحظه معلوم فرو خواهد افتاد.
پدرم مگر به باغ جسمانی خفته بود
که نقش من میراث اعتماد فریبکار اوست
وبستر فریب او کامگاه عمویم!
من این همه را
به ناگهان دریافتم،
با نیم نگاهی
از سر اتفاق
به نظاره گان تماشا
اگر اعتماد
چون شیطانی دیگر
این قابیل دیگر را
به جتسمانی دیگر
به بی خبری لا لا نگفته بود،
خدا را
خدا را !
چه فریبی اما،
چه فریبی!
که آنکه از پس پرده نیمرنگ ظلمت به تماشا نشسته
از تمامی فاجعه آگاه است
وغمنامه مرا پیشاپیش حرف به حرف
باز می شناسد
در پس پرده نیمرنگ تاریکی چشمها
نظاره درد مرا
سکه ها از سیم و زر پرداخته اند.
تا از طرح آزاد ِ گریستن
در اختلال صدا و تنفس آن کس
که متظاهرانه
در حقیقت به تردید می نگرد
لذتی به کف آرند.
از اینان مدد از چه خواهم، که سرانجام
مرا و عموی مرا به تساوی
در برابر خویش به کرنش می خوانند
هرچند رنج ِمن ایشان را ندا در داده باشد که دیگر
کلادیوس نه نام عــّم
که مفهومی است عام.
وپرده...
در لحظه مختوم...
با این همه
از آن زمان که حقیقت
چون روح ِ سرگردان ِ بی آرامی بر من آشکاره شد
و گندِ جهان چون دود مشعلی در صحنه دروغین
منخرین مرا آزرد،
بحثی نه که وسوسه ئی است این:
بودن
یا
نبودن . . .
شاملو
چندان که هیاهوی سبز بهاری دیگر
از فرا سوی هفته ها به گوش آمد،
با برف کهنه
که می رفت
از مرگ من سخن گفتم.
و چندان که
قافله در رسید و بار افکند
و به هر کجا بر دشت از گیلاس بنان
آتشی عطر افشان بر افروخت،
با آتشدان باغ
از مرگ من سخن گفتم.
غبار آلود و خسته
از راه دراز خویش
تابستان پیر چون فراز آمد در سایه گاه دیوار
به سنگینی یله داد
و
کودکان
شادی کنان گرد بر گردش ایستادند
تا به رسم دیرین
خورجین کهنه را گره بگشاید
و جیب دامن ایشان را همه از گوجه سبز و سیب سرخ و گردوی تازه بیا کند.
پس
من مرگ خوشتن را رازی کردم و
او را محرم رازی؛
و با او از مرگ من سخن گفتم.
و با پیچک که بهار خواب هر خانه را استادانه تجیری کرده بود،
و با عطش که چهره هر آبشار کوچک
از آن با چاه سخن گفتم،
و با ماهیان خرد کاریز
که گفت و شنود جاودانه شان را آوازی نیست،
و با زنبور زرینی که جنگل را به تاراج می برد
و عسل فروش پیر را می پنداشت که باز گشت او را انتظاری می کشید.
و از آ ن با برگ آخرین سخن گفتم
که پنجه خشکش نو امیدانه دستاویزی می جست
در فضائی که بی رحمانه تهی بود.
و چندان که خش خش سپید زمستانی دیگر
از فرا سوی هفته های نزدیک
به گوش آمد
و سمور و قمری
آسیه سر از لانه و آشیانه خویش سر کشیدند،
با آخرین پروانه باغ
از مرگ من سخن گفتم.
من مرگ خوشتن را
با فصلها در میان نهاده ام و با فصلی که در می گذشت؛
من مرگ خویشتن را با برفها در میان نهادم و
با برفی که می نشست؛
با پرنده ها و با هر پرنده که در برف
در جست و جوی چینه ئی بود.
با کاریز و با ماهیان خاموشی.
من مرگ خویشتن را با دیواری در میان نهادم
که صدای مرا به جانب من باز پس نمی فرستاد.
چرا که می بایست تا مرگ خویشتن را
من نیز از خود نهان کنم . . .
احمد شاملو