شـــــــاعران ســــــپید

این وبلاگ به منظور آشنایی بیشتر افراد با شعر معاصر ایران ایجاد شده ... امید وارم مورد استفاده دوستان و کاربران عزیز قرار گرفته باشد

شـــــــاعران ســــــپید

این وبلاگ به منظور آشنایی بیشتر افراد با شعر معاصر ایران ایجاد شده ... امید وارم مورد استفاده دوستان و کاربران عزیز قرار گرفته باشد

ساده رنگ

آسمان آبی تر 

 آب آبی تر

من درایوانم رعنا سر حوض 


رخت می شوید رعنا

برگ ها می ریزد  

مادرم صبحی می گفت :‌ موسم دلگیری است  

من به او گفتم : زندگانی سیبی است ‚ گاز باید زد با پوست  

زن همسایه در پنجره اش تور می بافد می خواند 

 من ودا می خوانم گاهی نیز 

 طرح می ریزم سنگی ‚ مرغی ‚ ابری

آفتابی یکدست 

 سارها آمده اند

تازه لادن ها پیدا شده اند

من اناری را می کنم دانه به دل می گویم

خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

می پرد در چشمم آب انار : اشک می ریزم  

مادرم می خندد 

 رعنا هم

 

سهراب سپهری

 

 

 

مرز گمشده

ریشه روشنی پوسید و فرو ریخت

و صدا در جاده بی طرح فضا می رفت 

از مرزی گذشته بود  

در پی مرز گمشده می گشت

کوهی سنگین نگاهش را برید

صدا از خود تهی شد 

و به دامن کوه آویخت

پناهم بده تنها مرز آشنا پناهم بده

و کوه از خوابی سنگین پر بود 

 خوابش طرحی رها شده داشت

صدا زمزمه بیگانگی را بویید 

برگشت

فضا را از خود گذرداد

و در کرانه نادیدنی شب بر زمین افتاد 

کوه از خوابی سنگین پر بود

دیری گذشت

خوابش بخار شد

طنین گمشده ای به رگهایش وزید 

پناهم بده تنها مرز آشنا پناهم بده 

سوزش تلخی به تار و پودش ریخت

خواب خطکارش را نفرین فرستاد

و نگاهش را روانه کرد

انتظاری نوسان داشت  

نگاهی در راه مانده بود 

و صدایی در تنهایی می گریست

 

سهراب سپهری

 

 

نشانی

خانه دوست کجاست ؟

در فلق بود که پرسید سوار 

آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت

نرسیده به درخت

کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر می آرد 

پس به سمت گل تنهایی می پیچی

دو قدم مانده به گل

پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی

و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد

در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی

کودکی می بینی

رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور 

و از او می پرسی

خانه دوست کجاست؟

 

سهراب سپهری 
 

سر گذشت

می خروشد دریا

هیچکس نیست به ساحل پیدا

لکه ای نیست به دریا تاریک

که شود قایق

اگر آید نزدیک .

 

مانده بر ساحل

قایقی، ریخته بر سر او،

پیکرش را ز رهی نا روشن

برده در تلخی ادراک فرو .

هیچکس نیست که آید از راه

و به آب افکندش .

و در این وقت که هر کوهه آب

حرف با گوش نهان می زندش،

موجی آشفته فرا می رسد از راه که گوید با ما

قصه یک شب طوفانی را .

 

رفته بود آن شب ماهی گیر

تا بگیرد از آب

آنچه پیوند داشت

با خیالی در خواب

 

صبح آن شب، که به دریا موجی

تن نمی کوفت به موجی دیگر

چشم ماهی گیران دید

قایقی را به ره آب که داشت

بر لب از حادثه تلخ شب پیش خبر

پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش

به همان جای که هست

در همین لحظه غمناک بجا

و به نزدیکی او

می خروشد دریا

وز ره دور فرا می رسد آن موج که می گوید باز

از شبی طوفانی

داستانی نه دراز

برتر از پرواز

دریچه باز قفس بر تازگی باغ ها سر انگیز است.

اما، از جنبش رسته است.

وسوسه چمن ها بیهوده است.

میان پرنده و پرواز، فراموشی بال و پر است.

در چشم پرنده قطره بینایی است:

ساقه به بالا می رود. میوه فرو می افتد. دگرگونی غمناک است.

نور، آلودگی است. نوسان، آلودگی است. رفتن،  آلودگی.

پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است.

چشمانش پرتو میوه ها را می راند.

سرودش بر زیر و بم شاخه ها پیشی گرفته است.

سرشاری اش قفس را می لرزاند.

نسیم، هوا را می شکند: دریچه قفس بی تاب است