شـــــــاعران ســــــپید

این وبلاگ به منظور آشنایی بیشتر افراد با شعر معاصر ایران ایجاد شده ... امید وارم مورد استفاده دوستان و کاربران عزیز قرار گرفته باشد

شـــــــاعران ســــــپید

این وبلاگ به منظور آشنایی بیشتر افراد با شعر معاصر ایران ایجاد شده ... امید وارم مورد استفاده دوستان و کاربران عزیز قرار گرفته باشد

سمت خیال دوست

        ماه

               رنگ تفسیر مس بود.

                   مثل اندوه تفهیم بالا می آمد.

  سرو

         شیهه بارز خاک بود.

   کاج نزدیک

         مثل انبوه فهم

              صفحه ساده فصل را سایه میزد.

                     کوفی خشک تیغال ها خوانده می شد.

            از زمین های تاریک

بوی تشکیل ادراک می آمد.

        دوست

           توری هوش را روی اشیا

                                  لمس می کرد.

جمله جاری جوی را می شنید،

با خود انگار می گفت:

هیچ حرفی به این روشنی نیست.

من کنار زهاب

 فکر می کردم:

       امشب

            راه معراج اشیا چه صاف است !

 

سهراب

غمی غمناک

شب سردی است ، و من افسرده.

راه دوری است ، و پایی خسته.

تیرگی هست و چراغی مرده.

می کنم ، تنها، از جاده عبور:

دور ماندند ز من آدم ها.

سایه ای از سر دیوار گذشت ،

غمی افزود مرا بر غم ها.

فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی.

نیست رنگی که بگوید با من

           اندکی صبر ، سحر نزدیک است:

                      هردم این بانگ برآرم از دل :

        وای ، این شب چقدر تاریک است!

   خنده ای کو که به دل انگیزم؟

       قطره ای کو که به دریا ریزم؟

          صخره ای کو که بدان آویزم؟


مثل این است که شب نمناک است.

            دیگران را هم غم هست به دل،

                غم من ، لیک، غمی غمناک است.

 

سهراب سپهری

به باغ همسفران

صدا کن مرا.

    صدای تو خوب است.

        صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

                   که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید.

در ابعاد این عصر خاموش

   من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.

             بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.

   و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد.

و خاصیت عشق این است.

کسی نیست،

بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم.

بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.

بیا زودتر چیزها را ببینیم.

    ببین، عقربک‌های فواره در صفحه ساعت حوض

            زمان را به گردی بدل می‌کنند.

                 بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام.

           بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.

                                                  مرا گرم کن

<<و یک‌بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد

و باران تندی گرفت

و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ،

اجاق شقایق مرا گرم کرد.>>

در این کوچه‌هایی که تاریک هستند

من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم.

من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم.

بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.

مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.

مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.

اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.

و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد.

و آن وقت

حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم، و افتاد.

    حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد.

               بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.

در آن گیروداری که چرخ زره‌پوش از روی رویای کودک گذر داشت

    قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.

بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.

چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.

چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.

      و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش "استوا" گرم،

                            تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید.

 

سهراب

سرود تماشا

به تماشا سوگند

و به آغاز کلام

و به پرواز کبوتر از ذهن

واژه ای در قفس است.

حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود.

من به آنان گفتم:

   آفتابی لب درگاه شماست

         که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.
 

و به آنان گفتم : سنگ آرایش کوهستان نیست

        همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ .

  در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است

        که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.

                                                        پی گوهر باشید.

                    لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.

و من آنان را ، به صدای قدم پیک بشارت دادم

        و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ .

                    به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت.

و به آنان گفتم :

هر که در حافظه چوب ببیند باغی

صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند.

         هرکه با مرغ هوا دوست شود

                خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.

                              آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند

                                             می گشاید گره پنجره ها را با آه.
 

   زیر بیدی بودیم.

       برگی از شاخه بالای سرم چیدم ، گفتم :

           چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید؟

می شنیدیم که بهم می گفتند:

سحر میداند،سحر!

سر هر کوه رسولی دیدند

ابر انکار به دوش آوردند.

باد را نازل کردیم

تا کلاه از سرشان بردارد.

خانه هاشان پر داوودی بود،

چشمشان را بستیم .

دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.

جیبشان را پر عادت کردیم.

خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم.

سهراب سپهری 

باغی در صدا

در باغی رها شده بودم.

نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید.

آیا من خود بدین باغ آمده بودم

و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟

هوای باغ از من می گذشت

و شاخ و برگش در وجودم می لغزید.

آیا این باغ

سایه روحی نبود

که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود؟

ناگهان صدایی باغ را در خود جای داد،

صدایی که به هیچ شباهت داشت.

گویی عطری خودش را در آیینه تماشا می کرد.

همیشه از روزنه ای ناپیدا

این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود.

سرچشمه صدا گم بود:

من ناگاه آمده بودم.

خستگی در من نبود:

راهی پیموده نشد.

آیا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت؟

ناگهان رنگی دمید:

پیکری روی علف ها افتاده بود.

انسانی که شباهت دوری با خود داشت.

باغ در ته چشمانش بود

و جا پای صدا همراه تپش هایش.

زندگی اش آهسته بود.

وجودش بیخبری شفافم را آشفته بود.

وزشی برخاست

دریچه ای بر خیرگی ام گشود:

روشنی تندی به باغ آمد.

باغ می پژمرد

و من به درون دریچه رها می شدم.

 

سهراب