شب سردی است ، و من افسرده.
راه دوری است ، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
می کنم ، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت ،
غمی افزود مرا بر غم ها.
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است:
هردم این بانگ برآرم از دل :
وای ، این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من ، لیک، غمی غمناک است.
سهراب سپهری
همیشه سلام
میان من و تو فقط چند شاخه بنفشه فاصله است، چند ترانه غریب.
دلکده کوچک من پذیرای وجود مهربان توست.
" از کوزه حرفهای من گاهی می شود، لبی تر کرد."
پس بگذار نفسهای گرمت هستی بخش دلکده ام باشد.
بی صبرانه منتظر سبزینه نام زیبایت هستم