سینه ام آینه ای ست،
با غباری از غم .
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار .
من چه می گویم،آه ...
با تو اکنون چه فراموشیها؛
با من اکنون چه نشستنها، خاموشیهاست .
تو مپندار که خاموشی من،
هست برهان فراموشی من .
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالها هست که در گوش من آرام،
آرام
خش خش گام تو تکرار کنان،
میدهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا،
خانه کوچک ما
سیب نداشت
حمید مصدق
این مرد خود پرست
این دیو، این رها شده از بند
مست مست
استاده روبه روی من و
خیره در منست
گفتم به خویشتن
آیا توان رستنم از این نگاه هست ؟
مشتی زدم به سینه او،
ناگهان دریغ
آئینه تمام قد روبه رو شکست .
آسمان سربی رنگ.
من درون قفس سرد اتاقم
دلتنگ.
می پرد مرغ نگاهم
تا دور.
آه باران باران
پر مرغان نگاهم را شست.
از دل من اما
چه کسی
نقش او را خواهد شست؟
وقتی تو نیستی،
خورشید تابناک،
شاید دگر درخشش خود را،
و کهکشان پیر گردش خود را
از یاد میبرد.
و هر گیاه،
از رویش نباتی خود،
بیگانه می شود.
و آن پرنده ای،
کز شاخه انار پریده،
پرواز را،
هر چند پر گشوده،
- فراموش میکند .
آن برگ زرد بید که با باد،
تا سطح رود قصد سفر داشت .
قانون جذب و جاذبه را در بسیط خاک
مخدوش می کند .
آنگاه،
نیروی بس شگرف،
مبهم،
نامرئی،
نور حیات را،
در هر چه هست و نیست،
خاموش می کند.
وقتی تو با منی،
گویی وجود من،
سکر آفرین نگاه تو را نوش می کند.
چشم تو آن شراب خلر شیرازست
که هر چه مرد را
مدهوش می کند