شب که جوی نقره مهتاب
بیکران دشت را دریاچه می سازد ,
من شراع زورق اندیشه ام را می گشایم در مسیر باد
شب که آوایی نمی آید
از درون خامش نیزار های آبگیر ژرف ,
من امید روشنم را همچو تیغ آفتابی می سرایم شاد .
شب که می خواند کسی نومید
من ز راه دور دارم چشم
با لب سوزان خورشیدی که بام خانه همسایه را گرم می بوسد
شب که می ماسد غمی در باغ
من ز راه گوش می پایم
سرفه های مرگ را در ناله زنجیر دستانم که می پوسد .
زیبا بود. سپاس دوست عزیز