-
گل کاشی
چهارشنبه 25 اردیبهشت 1387 21:14
باران نور که از شبکه دهلیز بی پایان فرو می ریخت روی دیوار کاشی گلی را می شست. مار سیاه ساقه این گل در رقص نرم و لطیفی زنده بود. گفتی جوهر سوزان رقص در گلوی این مار سیه چکیده بود. گل کاشی زنده بود در دنیایی راز دار، دنیای به ته نرسیدنی آبی. هنگام کودکی در انحنای سقف ایوان ها، درون شیشه های رنگی پنجره ها، میان لک های...
-
...
جمعه 30 فروردین 1387 17:02
اندک نسیمی از سر افسوس چندان که برگ برگ درختان باغ را با سوزنک زمزمه ای آشنا کند خاموشی شگرف ابهام پر ابهت دریا را مغشوش کرده است ما چون ماهیان فتاده به دریا بر آبها رها با ضربه های موج ز هم دور می شویم با بازوان باز امواج آب را تسخیر می کنیم مغرور می شویم اما ناگه اگر دوباره به هذیان شود دچار دریای نیلگون بر ما چه می...
-
کژمژ و بی انتها...
یکشنبه 18 فروردین 1387 21:01
کژمژ و بیانتها به طول ِ زمانهای پیش و پس ستون ِ استخوانها چشمخانهها تهی دندهها عریان دهان یکی برنامده فریاد فرو ریخته دندانها همه، سوت ِ خارجخوان ِ ترانهی روزگاران ِ از یادرفته در وزش ِ باد ِ کهن فرونستاده هنوز از کی ِ باستان. باد ِ اعصار ِ کهن در جمجمههای روفته بر ستون ِ بیانتهای آهکین فروشده در ماسههای...
-
نگاه آشنا
سهشنبه 28 اسفند 1386 17:18
ز چشمی که چون چشمه آرزو پر آشوب و افسونگر و دل رباست به سوی من اید نگاهی ز دور نگاهی که با جان من آشناست تو گویی که بر پشت برق نگاه نشانیده امواج شوق و امید که باز این دل مرده جانی گرفت سرایمه گردید و در خون تپید نگاهی سبک بال تر از نسیم روان بخش و جان پرور و دل فروز برآرد ز خکستر عشق من شراری که گرم است و روشن هنوز...
-
باران
سهشنبه 7 اسفند 1386 17:01
تارهای بیکوک و کمان ِ باد ِ ولانگار باران را گو بیآهنگ ببار! غبارآلوده، از جهان تصویری باژگونه در آبگینهی بیقرار باران را گو بیمقصود ببار! لبخند ِ بیصدای صد هزار حباب در فرار باران را گو بهریشخند ببار! چون تارها کشیده و کمانکش ِ باد آزمودهتر شود و نجوای بیکوک به ملال انجامد، باران را رها کن و خاک را بگذار...
-
ما فریاد میزدیم...
یکشنبه 5 اسفند 1386 22:44
ما فریاد میزدیم: «چراغ! چراغ!» و ایشان درنمییافتند. سیاهی چشم ِشان سپیدی کدری بود اسفنجوار شکافته لایهبر لایهبر شباهت برده از جسمیّت ِ مغزشان. گناهیشان نبود: از جَهنَمی دیگر بودند. احمد شاملو
-
رستگاران
جمعه 19 بهمن 1386 10:59
در غریو ِ سنگین ِ ماشینها و اختلاط ِ اذان و جاز آواز ِ قُمری ِ کوچکی را شنیدم، چنان که از پس ِ پردهیی آمیزهی ابر و دود تابش ِ تکستارهیی. آنجا که گنهکاران با میراث ِ کمرشکن ِ معصومیت ِ خویش بر درگاه ِ بلند پیشانی ِ درد بر آستانه مینهند و باران ِ بیحاصل ِ اشک بر خاک، و رهایی و رستگاری را از چارسوی ِ بسیط ِ...
-
سمت خیال دوست
جمعه 12 بهمن 1386 15:43
ماه رنگ تفسیر مس بود. مثل اندوه تفهیم بالا می آمد. سرو شیهه بارز خاک بود. کاج نزدیک مثل انبوه فهم صفحه ساده فصل را سایه میزد. کوفی خشک تیغال ها خوانده می شد. از زمین های تاریک بوی تشکیل ادراک می آمد. دوست توری هوش را روی اشیا ل مس می کرد. جمله جاری جوی را می شنید، با خود انگار می گفت: هیچ حرفی به این روشنی نیست. من...
-
غمی غمناک
یکشنبه 30 دی 1386 11:15
شب سردی است ، و من افسرده. راه دوری است ، و پایی خسته. تیرگی هست و چراغی مرده. می کنم ، تنها، از جاده عبور: دور ماندند ز من آدم ها. سایه ای از سر دیوار گذشت ، غمی افزود مرا بر غم ها. فکر تاریکی و این ویرانی بی خبر آمد تا با دل من قصه ها ساز کند پنهانی. نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر ، سحر نزدیک است: هردم این بانگ...
-
به باغ همسفران
جمعه 25 آبان 1386 11:01
صدا کن مرا. صدای تو خوب است. صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است که در انتهای صمیمیت حزن میروید. در ابعاد این عصر خاموش من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم. بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است. و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیشبینی نمیکرد. و خاصیت عشق این است. کسی نیست، بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت...
-
دیگر تنها نیستم
دوشنبه 21 آبان 1386 00:47
بر شانهی ِ من کبوتریست که از دهان ِ تو آب میخورد بر شانهی ِ من کبوتریست که گلوی ِ مرا تازه میکند. بر شانهی ِ من کبوتریست باوقار و خوب که با من از روشنی سخن میگوید و از انسان ــ که ربالنوع ِ همهی ِ خداهاست. من با انسان در ابدیتی پُرستاره گام میزنم. در ظلمت حقیقتی جنبشی کرد در کوچه مردی بر خاک افتاد در خانه...
-
ما فریاد میزدیم...
جمعه 18 آبان 1386 09:13
ما فریاد میزدیم: چراغ! چراغ! و ایشان درنمییافتند. سیاهی چشم ِشان سپیدی کدری بود اسفنجوار شکافته لایهبر لایهبر شباهت برده از جسمیّت ِ مغزشان. گناهیشان نبود: از جَهنَمی دیگر بودند.
-
سرود تماشا
سهشنبه 8 آبان 1386 10:42
به تماشا سوگند و به آغاز کلام و به پرواز کبوتر از ذهن واژه ای در قفس است. حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود. من به آنان گفتم: آفتابی لب درگاه شماست که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد. و به آنان گفتم : سنگ آرایش کوهستان نیست همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ . در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است که رسولان همه...
-
بیکرانه
سهشنبه 24 مهر 1386 08:13
در انتهای هر سفر در آیینه دار و ندار خویش را مرور می کنم این خاک تیره این زمین پاپوش پای خسته ام این سقف کوتاه آسمان سرپوش چشم بسته ام اما خدای دل در آخرین سفر در آیینه به جز دو بیکرانه کران به جز زمین و آسمان چیزی نمانده است گم گشته ام ‚ کجا ندیده ای مرا ؟ حسین پناهی
-
باغی در صدا
جمعه 20 مهر 1386 00:37
در باغی رها شده بودم. نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید. آیا من خود بدین باغ آمده بودم و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟ هوای باغ از من می گذشت و شاخ و برگش در وجودم می لغزید. آیا این باغ سایه روحی نبود که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود؟ ناگهان صدایی باغ را در خود جای داد، صدایی که به هیچ شباهت داشت. گویی عطری خودش را...
-
تا شکوفهی سُرخ یک پیراهن
پنجشنبه 12 مهر 1386 01:06
سنگ میکشم بر دوش، سنگ ِ الفاظ سنگ ِ قوافی را. و از عرقریزان ِ غروب، که شب را در گود ِ تاریکاش میکند بیدار، و قیراندود میشود رنگ در نابیناییِ تابوت، و بینفس میماند آهنگ از هراس ِ انفجار ِ سکوت، من کار میکنم کار میکنم کار و از سنگ ِ الفاظ بر میافرازم استوار دیوار، تا بام ِ شعرم را بر آن نهم تا در آن بنشینم در...
-
بیست و سه تیر هزار و سیصد سی
جمعه 6 مهر 1386 00:33
بدن ِ لخت ِ خیابان به بغل ِ شهر افتاده بود و قطرههای بلوغ از لمبرهای راه بالا میکشید و تابستان ِ گرم ِ نفسها که از رویای جگنهای بارانخورده سرمست بود در تپش ِ قلب ِ عشق میچکید خیابان ِ برهنه با سنگفرش ِ دندانهای صدفاش دهان گشود تا دردهای لذت ِ یک عشق زهر ِ کاماش را بمکد. و شهر بر او پیچید و او را تنگتر فشرد...
-
دوست
پنجشنبه 29 شهریور 1386 00:39
بزرگ بود و از اهالی امروز بود و با تمام افق های باز نسبت داشت و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید. صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود. و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد. و دست هاش هوای صاف سخاوت را ورق زد و مهربانی را به سمت ما کوچاند. به شکل خلوت خود بود و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را برای آینه تفسیر کرد. و...
-
مسافر
شنبه 10 شهریور 1386 23:58
دم غروب ، میان حضور خسته اشیا نگاه منتظری حجم وقت را می دید. و روی میز ، هیاهوی چند میوه نوبر به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود. و بوی باغچه را ، باد، روی فرش فراغت نثار حاشیه صاف زندگی می کرد. و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را گرفته بود به دست و باد می زد خود را. مسافر از اتوبوس پیاده شد: "چه آسمان تمیزی!" و امتداد...
-
تمثیل
سهشنبه 6 شهریور 1386 00:23
در یکی فریاد زیستن پ رواز ِ عصبانی ِ فـّواره ئی که خلاصیش از خاک نیست و رهائی را تجربه می کند و شکوهِ مردن در فواره فریادی زمنیت دیوانه آسا با خویش می کشد تا باروری را دستمایه ئی کند؛ که شهیدان و عاصیان یارانند بار آورانند ورنه خاک از تو باتلاقی خواهد شد چون به گونه جوی باران ِ حقیر مرده باشی. فریادی شو تا باران...
-
من باهارم
شنبه 3 شهریور 1386 00:18
من باهارم ،تو زمین من زمینم،تو درخت من درختم ،تو باهار ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه میون جنگلا طاقم می کنه تو بزرگی مث شب اگه مهتاب باشه یا نه تو بزرگی مث شب خود مهتابی تو اصلا خود متابی تو تازه،وقتی بره مهتاب و هنوز شب تنها،باید راه دوری رو بره تا دم در وازه ی روز مث شب گود و بزرگی مث شب تازه روزم که بیاد تو...
-
سفر
پنجشنبه 1 شهریور 1386 00:53
خدای را مسجد من کجاست ای ناخدای من؟ در کدامین جزیره آن آبگی ایمن است که راهش از هفت دریای بی زنهار می گذرد؟ از تنگابی پیچاپیچ گذشتیم با نخستین شام سفر که مزرعه سبز آبگینه بود. و با کاهش شب که پنداری در تنگه سنگی جای خوش تر داشت به در یائی مرده درآمدیم با آسمان سربی ِ کوتاهش که موج و باد را به سکونی جاودانه مسخ کرده...
-
تنهای منظره
دوشنبه 29 مرداد 1386 00:52
کاج های زیادی بلند زاغ های زیادی سیاه آسمان بی اندازه آبی سنگچین ها تماشا تجرد کوچه باغ فرا رفته تا هیچ ناودان مزین به گنجشک آفتاب صریح خک خشنود چشم تا کار می کرد هوش پاییز بود ای عجیب قشنگ با نگاهی پر از لفظ مرطوب مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ چشم هایی شبیه حیای مشبک پلک های مردد مثل انگشت های پریشان خواب مسافر زیر...
-
گفتی که باد مرده است
چهارشنبه 24 مرداد 1386 00:29
گفتی که: باد، مرده ست! از جای بر نکنده یکی سقف راز پوش بر آسیاب ِ خون، نشکسته در به قلعه بیداد، بر خاک نیفکنیده یکی کاخ باژگون. مرده ست باد! گفتی: بر تیزه های کوه با پیکرش،فروشنده در خون، افسرده است باد! تو بارها و بارها با زندگیت شرمساری از مردگان کشیده ای. این را،من همچون تبی درست همچون تبی که خون به رگم خشک می کند...
-
زندانی
دوشنبه 15 مرداد 1386 00:19
دل وحشت زده در سینه من می لرزید دست من ضربه به دیوار زندان کوبید ای همسایه زندانی من ضربه دست مرا پاسخ گوی ضربه دست مرا پاسخ نیست تا به کی باید تنها تنها وندر این زندان زیست ؟؟؟ ضربه هر چند به دیوار فرو کوبیدم پاسخی نشنیدم سال ها رفت که من کرده ام با غم تنهایی خو دیگر از پاسخ خود نومیدم راستی هان چه صدایی آمد ؟ ضربه...
-
سرگشتگی
چهارشنبه 10 مرداد 1386 00:21
دوران تسلسل سرگشتگی هر بشر بر زمین چگونه زیستن را کجا چگونه باید آموخت ؟ تصٌور زیبا زیستی در ورای تصویر سر گشتگی ست این فاجعه دوران سلاخی عاشق و معشوق دوستی ها سر سپرده بر بالین نفرت و سوگواری بسوگ نشستگان چگونه زیستن را کجا باید آموخت ؟؟؟ ک.ا
-
بوسه
سهشنبه 9 مرداد 1386 00:11
گفتمش شیرین ترین آواز چیست ؟ چشم غمگینش به رویم خیره ماند قطره قطره اشکش از مژگان چکید لرزه افتادش به گیسوی بلند زیر لب غمناک خواند ناله زنجیرها بر دست من ! گفتمش آنگه که از هم بگسلند ؟ خنده تلخی به لب آورد و گفت آرزویی دلکش است اما دریغ بخت شورم ره برین امید بست و آن طلایی زورق خورشید را صخره های ساحل مغرب شکست من به...
-
آشتی
یکشنبه 7 مرداد 1386 00:23
اقیانوس است آن: ژرفا و بیکرانهگی، پرواز و گردابه و خیزاب بی آنکه بداند. کوه است این: شُکوه ِ پادرجایی، فراز و فرود و گردنکشی بی این که بداند. مرا اما انسان آفریدهای: ذرهی بی شکوهی گدای پَشم و پِشک ِ جانوران، تا تو را به خواری تسبیح گوید از وحشت ِ قهرت بر خود بلرزد بیگانه از خود چنگ در تو زند تا تو کُل باشی. مرا...
-
لاله های سرخ
شنبه 6 مرداد 1386 00:12
گر سرو را بلند به گلشن کشیده اند کوتاه پیش قد بت من کشیده اند زین پاره دل چه ماند که مژگان بلند ها چندین پی رفوش ، به سوزن کشیده اند امروز سر به دامن دیگر نهاده اند آنان که از کفم دل و دامن کشیده اند آتش فکنده اند به خرمن مرا و ، خویش منزل به خرمن گل و سوسن کشیده اند با ساقه ی بلند خود این لاله های سرخ بهر ملامتم همه...
-
جخ امروز از مادر نزادهام...
سهشنبه 2 مرداد 1386 00:04
جخ امروز از مادر نزادهام نه عمر ِ جهان بر من گذشته است. نزدیکترین خاطرهام خاطرهی قرنهاست. بارها به خون ِمان کشیدند به یاد آر، و تنها دستآورد ِ کشتار نانپارهی بیقاتق ِ سفرهی بیبرکت ِ ما بود. اعراب فریبام دادند بُرج ِ موریانه را به دستان ِ پُرپینهی خویش بر ایشان در گشودم، مرا و همهگان را بر نطع ِ سیاه...