صحرا آماده روشن شدن بود
و شب از سماجت و اصرار خویش دست می کشید
من خود گرده های دشت را بر ارابه ئی توفانی در نور دیدم:
این نگاه سیاه آزمند آنان بود تنها
که از روشنائی صحرا جلوه گرفت .
و در آن هنگام که خورشید
عبوس و شکسته دل از دشت می گذشت
آسمان ناگزیر را به ظلمت جاودانه نفرین کرد.
بادی خشمناک دو لنگه در را بر هم کوفت
و زنی در انتظار شوی خویش ، هراسان از جا برخاست.
چراغ از نفس بویناک باد فرو مرد
و زن شرب سیاهی بر گیسوان پریش خویش افکند.
ما دیگر به جانب شهر تاریک باز نمی گردیم
و من همه جهان را در پیراهن روشن تو خلاصه می کنم.
سپیده دمان را دیدم
که بر گرده اسبی سرکش بر دروازه افق به انتظار ایستاده بود.
و آنگاه سپیده دمان را دیدم که نالان و نفس گرفته، از مردمی که
دیگر هوای سخن گفتن به سر نداشتند
دیاری نا آشنا را راه می پرسید.
و در آن هنگام با خشمی پر خروش به جانب شهر آشنا نگریست
و سرزمین آنان را به پستی و تاریکی جاودانه دشنام گفت.
پدران از گورستان باز گشتند
و زنان، گرسنه بر بوریاها خفته بودند.
کبوتری از برج کهنه به آسمان ناپیدا پر کشید
و مردی جنازه کودکی مرده زاد را بر درگاه تاریک نهاد.
ما دیگر به جانب شهر سرد باز نمی گردیم
و من همه جهان را در پیراهن گرم تو خلاصه می کنم.
خنده ها، چون فسیل خشکیده خش خش مرگ آور دارند.
سربازان مست در کوچه های بن بست عربده می کشند
و قحبه ئی از قعر شب با صدای بیمارش آوازی ماتمی می خواند.
علف های تلخ در مزارع گندیده خواهد رست
و باران های زهر به کاریزهای ویران خواهد ریخت ،
مرا لحظه ئی تنها مگذار
مرا از زره نوازشت روئین تن کن.
من به ظلمت گردن نمی نهم
جهان را همه در پیراهن کوچک روشنت خلاصه کرده ام
و دیگر به جانب آنان
باز
نمی گردم .
احمد شاملو
از هم گریختیم.
و آن نازنین پیاله دلخواه را ؛ دریغ
بر خاک ریختیم!
جان من و تو تشنه پیوند مهر بود؛
دردا که جان تشنه خود را گداختیم !
بس دردناک بود جدایی میان ما ؛
از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم .
دیدار ما که آن همه شوق و امید داشت ؛
اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت .
و آن عشق نازنین که میان من و تو بود ؛
دردا که چون جوانی ما پایمال گشت !
با آن همه نیاز که من داشتم به تو ؛
پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود .
من بارها به سوی تو بازآمدم ؛ ولی
هر بار دیر بود !
اینک من و تو ایم دو تنهای بی نصیب ؛
هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش .
سرگشته در کشاکش طوفان روزگار ؛
گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش !
هوشنگ ابتهاج