لاله رویی بر گل سرخی نگاشت
کز سیه چشمان نگیرم دلبری
از لب من کس نیابد بوسه ای
وز کف من کس ننوشد ساغری
تا نیفتد پایش اندر بند ها
یاد کرد آن تازه گل سوگند ها
ناگهان باد صبا دامن کشان
سوی سرو و لاله شمشاد رفت
فارغ از پیمان نگشته نازنین
کز نسیمی برگ گل بر باد رفت
خنده زد گل بر رخ دلبند او
کآن چنان بر باد شد سوگند او
<<رهی معیری>>
من و تو یکی دهانایم
که با همه آوازش
به زیباترسرودی خواناست.
من و تو یکی دیدگانایم
|
| |
که دنیا را هر دَم |
|
|
در منظر ِ خویش تازهتر میسازد. |
|
نفرتی
از هرآنچه باز ِمان دارد
از هرآنچه محصور ِمان کند
از هرآنچه وادارد ِمان |
|
|
که به دنبال بنگریم، |
دستی
که خطی گستاخ به باطل میکشد.
من و تو یکی شوریم
از هر شعلهئی برتر،
که هیچگاه شکست را بر ما چیرهگی نیست
چرا که از عشق
روئینهتنایم.
و پرستوئی که در سرْپناه ِ ما آشیان کرده است
با آمدشدنی شتابناک
خانه را |
| |
|
از خدائی گمشده |
|
|
لبریز میکند. |
احمد شاملو
خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش
مانیز که یا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم
هر پسین
این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست
نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین
مرا به طلوعی دوباره می کشاند ؟
ای راز
ای رمز
ای همه روزهای عمر مرا اولین و آخرین
حسین پناهی
ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته ز دل ، راست بگو ! بهر چه امشب
با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایه ی اویم
من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا با همه کس در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر ! به سر داشت
من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است
در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود
وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود
من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد
او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه
چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد
من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی ی کافور نهادم
او مرده و در سینه ی من ، این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم ...
سیمین بهبهانی
دهانت را می بویند:
مبادا که گفته باشی دوستت می دارم
دلت را می بویند
روزگار غریبی است نازنین،
وعشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد.
در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوختبار سرود و شعر فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن،
روزگار غریبی است نازنین
آن که بر در خانه می کوبد
شباهنگام به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد.
آنک قصابانند بر گذرگاهها مستقر
با کنده و ساتوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
وترانه را بر دهان
شغل را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبی است نازنین
ابلیس پیروز مست
سور عزای مارا بر سفره نشسته است
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد.
احمد شاملو