میان لحظه و خاک ، ساقه گرانبار هراسی نیست
میان لحظه و خاک ، ساقه گرانبار هراسی نیست.
همراه! ما به ابدیت گل ها پیوسته ایم.
تابش چشمانت را به ریگ و ستاره سپار:
تراوش رمزی در شیار تماشا نیست.
نه در این خاک رس نشانه ترس
و نه بر لاجورد بالا نقش شگفت.
در صدای پرنده فروشو.
اضطراب بال و پری سیمای ترا سایه نمی کند.
در پرواز عقاب
تصویر ورطه نمی افتد.
سیاهی خاری میان چشم و تماشا نمی گذرد.
و فراتر:
میان خوشه و خورشید
نهیب داس از هم درید.
میان لبخند و لب
خنجر زمان در هم شکست.
خنجر زمان در هم شکست ...
سهراب سپهری
ظلمت به جاناش درنشست | |
اما |
چشمانداز ِ جهان | |
همچنان شناور ماند |
مُردهگان | ||
در شب ِ خویش | ||
از مشاهده بیبهره میمانند |
من از این دونان شهرستان نیم
خاطر پر درد کوهستانیم،
کز بدی بخت، در شهر شما
روزگاری رفت و هستم مبتلا!
هر سری با عالم خاصی خوش است
هر که را که یک چیزی خوب و دلکش است ،
من خوشم با زندگی کوهیان
چون که عادت دارم از طفلی بدان .
به به از آنجا که ماوای من است،
وز سراسر مردم شهر ایمن است!
اندر او نه شوکتی ، نه زینتی
نه تقلید، نه فریب و حیلتی .
به به از آن آتش شبهای تار
در کنار گوسفند و کوهسار!
به به از آن شورش و آن همهمه
که بیفتد گاهگاهی در رمه :
بانگ چوپانان، صدای های های،
بانگ زنگ گوسفندان ، بانگ نای !
زندگی در شهر، فرساید مرا
صحبت شهری بیازارد مرا ...
زین تمدن، خلق در هم اوفتاد
آفرین بروحشت اعصار باد
نیما یوشیج
قصری از آن دست پُرنگار و بهآئین
|
|
که تنها |
سر پناهکی بود و |
| |
بوریایی و |
| |
بس. |
کی گذشت و کجا |
|
آن وقعهی ناباور |
که نانپارهی ما بردهگان ِ گردنکش را |
|
نانخورشی نبود
|
که گاه به ماهی میکشید و
|
|
گاه |
دزدانه |
| |
از مرزهای خاطره
|
||
میگریخت، |
که تاراندن ِ شورچشمان را |
| |
کَلَکی بود |
| |
پنداری. |
و ما دو
|
|
دست در انبان ِ جادویی شاهسلیمان |
در خوانچههای رنگینکمان |
|
ضیافت میکردیم. |
هنوز آسمان از انعکاس ِ هلهلهی ستایش ِ ما
|
|
(که بیادعاتر کسانایم) |
در ویرانههایش |
|
به رگبار ِ نفرت میبندند. |