باران نور
که از شبکه دهلیز بی پایان فرو می ریخت
روی دیوار کاشی گلی را می شست.
مار سیاه ساقه این گل
در رقص نرم و لطیفی زنده بود.
گفتی جوهر سوزان رقص
در گلوی این مار سیه چکیده بود.
گل کاشی زنده بود
در دنیایی راز دار،
دنیای به ته نرسیدنی آبی.
هنگام کودکی
در انحنای سقف ایوان ها،
درون شیشه های رنگی پنجره ها،
میان لک های دیوارها،
هر جا که چشمانم بیخودانه در پی چیزی ناشناس بود
شبیه این گل کاشی را دیدم
و هر بار رفتم بچینم
رویایم پرپر شد.
نگاهم به تار و پود سیاه ساقه گل چسبید
و گرمی رگ هایش را حس کرد:
همه زندگی ام در گلوی گل کاشی چکیده بود.
گل کاشی زندگی دیگر داشت.
آیا این گل
که در خاک همه رویاهایم روییده بود
کودک دیرین را می شناخت
و یا تنها من بودم که در او چکیده بودم،
گم شده بودم؟
نگاهم به تار و پود شکننده ساقه چسبیده بود.
تنها به ساقه اش می شد بیاویزد.
چگونه می شد چید
گلی را که خیالی می پژمراند؟
دست سایه ام بالا خزید.
قلب آبی کاشی ها تپید.
باران نور ایستاد:
رویایم پرپر شد.
سهراب سپهری
اندک نسیمی از سر افسوس
چندان که برگ برگ درختان باغ را
با سوزنک زمزمه ای آشنا کند
خاموشی شگرف
ابهام پر ابهت دریا را
مغشوش کرده است
ما
چون ماهیان فتاده به دریا
بر آبها رها
با ضربه های موج ز هم دور می شویم
با بازوان باز
امواج آب را
تسخیر می کنیم
مغرور می شویم
اما
ناگه اگر دوباره به هذیان شود دچار
دریای نیلگون
بر ما چه می رود
چونماهیان فتاده به دریا
بر موجها رها ؟
حمید مصدق
دهان |
|
یکی برنامده فریاد |
در وزش ِ باد ِ کهن |
||
فرونستاده هنوز |
||
از کی ِ باستان. |
که مرگ |
|
پایان نیست. |
احمد شاملو
ز چشمی که چون چشمه آرزو
پر آشوب و افسونگر و دل رباست
به سوی من اید نگاهی ز دور
نگاهی که با جان من آشناست
تو گویی که بر پشت برق نگاه
نشانیده امواج شوق و امید
که باز این دل مرده جانی گرفت
سرایمه گردید و در خون تپید
نگاهی سبک بال تر از نسیم
روان بخش و جان پرور و دل فروز
برآرد ز خکستر عشق من
شراری که گرم است و روشن هنوز
یکی نغمه جو شد هماغوش ناز
در آن پرفسون چشم راز آشیان
تو گویی نهفته ست در آن دو چشم
نواهای خاموش سرگشتگان
ز چشمی که نتوانم آن را شناخت
به سویم فرستاده اید نگاه
تو گویی که آن نغمه موسیقی ست
که خاموش مانده ست از دیرگاه
از آن دور این یار بیگانه کیست ؟
که دزدیده در روی من بنگرد
چو مهتاب پاییز غمگین و سرد
که بر روی زرد چمن بنگرد
به سوی من اید نگاهی ز دور
ز چشمی که چون چشمه آرزوست
قدم می نهم پیش اندیشنک
خدایا چه می بینم ؟ این چشم اوست
هوشنگ ابتهاج
در فرار |
خاک را بگذار |
||
|
تا با همه گلویش |
|
سبز بخواند |
احمد شاملو