شـــــــاعران ســــــپید

این وبلاگ به منظور آشنایی بیشتر افراد با شعر معاصر ایران ایجاد شده ... امید وارم مورد استفاده دوستان و کاربران عزیز قرار گرفته باشد

شـــــــاعران ســــــپید

این وبلاگ به منظور آشنایی بیشتر افراد با شعر معاصر ایران ایجاد شده ... امید وارم مورد استفاده دوستان و کاربران عزیز قرار گرفته باشد

گل کاشی

باران نور 

که از شبکه دهلیز بی پایان فرو می ریخت

روی دیوار کاشی گلی را می شست.

مار سیاه ساقه این گل

در رقص نرم و لطیفی زنده بود.

گفتی جوهر سوزان رقص

در گلوی این مار سیه چکیده بود.

گل کاشی زنده بود

در دنیایی راز دار،

دنیای به ته نرسیدنی آبی.

هنگام کودکی

در انحنای سقف ایوان ها،

درون شیشه های رنگی پنجره ها،

میان لک های دیوارها،

هر جا که چشمانم بیخودانه در پی چیزی ناشناس بود

شبیه این گل کاشی را دیدم

و هر بار رفتم بچینم

رویایم پرپر شد.

نگاهم به تار و پود سیاه ساقه گل چسبید

و گرمی رگ هایش را حس کرد:

همه زندگی ام در گلوی گل کاشی چکیده بود.

گل کاشی زندگی دیگر داشت.

آیا این گل

که در خاک همه رویاهایم روییده بود

کودک دیرین را می شناخت

و یا تنها من بودم که در او چکیده بودم،

گم شده بودم؟

نگاهم به تار و پود شکننده ساقه چسبیده بود.

تنها به ساقه اش می شد بیاویزد.

چگونه می شد چید

گلی را که خیالی می پژمراند؟

دست سایه ام بالا خزید.

قلب آبی کاشی ها تپید.

باران نور ایستاد:

رویایم پرپر شد.

سهراب سپهری

 

...

اندک نسیمی از سر افسوس  

چندان که برگ برگ درختان باغ را 

با سوزنک زمزمه ای آشنا کند 

خاموشی شگرف

ابهام پر ابهت دریا را  

مغشوش کرده است

ما  

چون ماهیان فتاده به دریا

بر آبها رها

با ضربه های موج ز هم دور می شویم

با بازوان باز  

امواج آب را 

تسخیر می کنیم 

مغرور می شویم 

اما

ناگه اگر دوباره به هذیان شود دچار  

دریای نیلگون  

بر ما چه می رود  

چونماهیان فتاده به دریا 

بر موجها  رها ؟

 

حمید مصدق


کژمژ و بی انتها...

کژمژ و بی‌انتها
به طول ِ زمان‌های پیش و پس
ستون ِ استخوان‌ها
چشم‌خانه‌ها تهی
دنده‌ها عریان
دهان
 
  یکی برنامده فریاد
فرو ریخته دندان‌ها همه،
سوت ِ خارج‌خوان ِ ترانه‌ی روزگاران ِ از یادرفته

 

در وزش ِ باد ِ کهن

 
  فرونستاده هنوز
 
  از کی ِ باستان.

باد ِ اعصار ِ کهن در جمجمه‌های روفته
بر ستون ِ بی‌انتهای آهکین
فروشده در ماسه‌های انتظاری بدوی.
 

دفترهای سپید ِ بی‌گناهی
به تشتی چوبین
بر سر
معطل مانده بر دروازه‌ی عبور:
نخ ِ پَرکی چرکین
بر سوراخ ِ جوالدوزی.
 

اما خیال‌ات را هنوز
فراگرد ِ بسترم حضوری به کمال بود
از آن پیش‌تر که خواب‌ام به ژرفاهای ژرف اندرکشد.

گفتم اینک ترجمان ِ حیات
تا قیلوله را بی‌بایست نپنداری.

آن‌گاه دانستم

 

که مرگ

 
  پایان نیست.

 

احمد شاملو

نگاه آشنا

ز چشمی که چون چشمه آرزو 

پر آشوب و افسونگر و دل رباست

به سوی من اید نگاهی ز دور

نگاهی که با جان من آشناست

تو گویی که بر پشت برق نگاه

نشانیده امواج شوق و امید

که باز این دل مرده جانی گرفت 

 سرایمه گردید و در خون تپید 

نگاهی سبک بال تر از نسیم

روان بخش و جان پرور و دل فروز

برآرد ز خکستر عشق من

شراری که گرم است و روشن هنوز 

یکی نغمه جو شد هماغوش ناز 

در آن پرفسون چشم راز آشیان

تو گویی نهفته ست در آن دو چشم 

نواهای خاموش سرگشتگان

ز چشمی که نتوانم آن را شناخت 

 به سویم فرستاده اید نگاه

تو گویی که آن نغمه موسیقی ست

که خاموش مانده ست از دیرگاه

از آن دور این یار بیگانه کیست ؟

که دزدیده در روی من بنگرد 

چو مهتاب پاییز غمگین و سرد 

که بر روی زرد چمن بنگرد

به سوی من اید نگاهی ز دور

ز چشمی که چون چشمه آرزوست

قدم می نهم پیش اندیشنک 

خدایا چه می بینم ؟ این چشم اوست

هوشنگ ابتهاج

باران

تارهای بی‌کوک و
کمان ِ باد ِ ول‌انگار
 
باران را
گو بی‌آهنگ ببار!

 
غبارآلوده، از جهان
تصویری باژگونه در آب‌گینه‌ی بی‌قرار
 
باران را
گو بی‌مقصود ببار!

 
لبخند ِ بی‌صدای صد هزار حباب

 

در فرار

 
باران را
 
گو به‌ریشخند ببار!

 
چون تارها کشیده و کمان‌کش ِ باد آزموده‌تر شود
 
و نجوای بی‌کوک به ملال انجامد،
 
باران را رها کن و

 

خاک را بگذار

 

 

 

تا با همه گلویش
 
  سبز بخواند
 
باران را اکنون
گو بازی‌گوشانه ببار!

 

احمد شاملو