شـــــــاعران ســــــپید

این وبلاگ به منظور آشنایی بیشتر افراد با شعر معاصر ایران ایجاد شده ... امید وارم مورد استفاده دوستان و کاربران عزیز قرار گرفته باشد

شـــــــاعران ســــــپید

این وبلاگ به منظور آشنایی بیشتر افراد با شعر معاصر ایران ایجاد شده ... امید وارم مورد استفاده دوستان و کاربران عزیز قرار گرفته باشد

سه آفتاب

آئینه بود آب . 

از بیکران دریا خورشید می دمید .

زیبای من شکوه شکفتن را

در آسمان و آینه می دید .

اینک :

           سه آفتاب

نایاب

شب ایستاده است.

خیره نگاه او

بر چار چوب پنجره من.

سر تا به پای پرسش ، اما

اندیشناک مانده وخاموش:

 شاید

از هیچ سو جواب نیاید.

 

دیری است مانده یک جسد سرد

در خلوت کبود اتاقم.

هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است،

گویی که قطعه، قطعه دیگر را

از خویش رانده است.

از یاد رفته در تن او وحدت.

بر چهره اش که حیرت ماسیده روی آن

سه حفره کبود که خالی است

از تابش زمان.

بویی فساد پرور و زهر آلود

تا مرزهای دور خیالم دویده است.

نقش زوال را

بر هر چه هست، روشن و خوانا کشیده است.

در اضطراب لحظه زنگار خورده ای

که روزهای رفته درآن بود ناپدید،

با ناخن این جسد را

از هم شکافتم،

رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن

اما از آنچه در پی آن بودم

رنگی نیافتم.

 

شب ایستاده است.

خیره نگاه او

بر چارچوب پنجره من.

با جنبش است پیکر او گرم یک جدال.

بسته است نقش بر تن لب هایش

تصویر یک سؤال

لوح گور

نه در رفتن حرکت بود

نه در ماندن سکونی.

 

شاخه ها را از ریشه جدایی نبود

و باد سخن چین

با برگ ها رازی چنان نگفت

که بشاید.

 

دوشیزه عشق من

مادری بیگانه است

و ستاره پر شتاب

در گذرگاهی مایوس

بر مداری جاودانه می گردد

من و پاییز

تو هم، همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی !

تو بی برگی و منهم چون تو بی برگم

چو می پیچد میان شاخه هایت هوی هوی باد ـ

بگوشم از درختان های های گریه می آید

مرا هم گریه میباید ـ

مرا هم گریه میشاید

کلاغی چون میان شاخه های خشک تو فریاد بردارد

بخود گویم کلاغک در عزای باغ عریان تعزیت خوان است

و در سوک بزرگ باغ، گریان است

 

بهنگام غروب تلخ و دلگیرت ـ

که انگشتان خشک نارون را دختر خورشید میبوسد

و باغ زرد را بدرود میگوید ـ

دود در خاطرم یادی سیه چون دود ـ

بیاد آرم که: با « مادر » مرا وقتی وداع جاودانی بود

و همراه نگاه ما ـ

غمین اشک جدائی بود و رنج بوسه بدرود .

 

تو هم، همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی !

دل هر گلبنت از سبزه و گلها تهی مانده ـ

و دست بینوای شاخه هایت خالی از برگ است

تنت در پنجه مرگ است

مرا هم برگ و باری نیست

ز هر عشقی تهی ماندم

نگاهم در نگاه گرم یاری نیست.

تو از این باد پائیزی دلت سرد است ـ

و طفل برگها را پیش چشمت تیر باران میکند پائیز

که از هر سو چو پولکهای زرد از شاخه میریزند

تو میمانی و عریانی ـ

تو میمانی و حیرانی .

***

الا ای باغ پائیزی

دل منهم دلی سرد است

و طفل برگهای آرزویم را

دست ناامیدی تیر باران میکند پائیز

ولی پائیز من پائیز اندوه است ـ

دلم لبریز اندوه است .

چنان زرینه پولکهای تو کز جنبش هر باد میبارد ـ

مرا برگ نشاط از شاخه میریزد

نگاه جانپناهی نیست ـ

که از لبهای من لبخند پیروزی بر انگیزد

 

خطا گفتم، خطا گفتم

تو کی همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی ؟!

ترا در پی بهاری هست ـ

امید برگ و باری هست

همین فردا ـ

رخت را مادر ابر بهاری گرم میشوید ـ

نسیم باد نوروزی ـ

تنت را در حریر یاس می پیچد ـ

بهارین آفتاب ناز فروردین ـ

بر اندامت لباس برگ میپوشد ـ

هنرور زرگر اردیبهشت از نو ـ

بر انگشت درختانت نگین غنچه میکارد ـ

و پروانه، می شبنم ز جام لاله مینوشد ـ

دوباره گل بهر سو میزند لبخند ـ

و دست باغبان گلبوته ها را میدهد پیوند .

در این هنگامه ها ابری بشوق این زناشودی ـ

به بزم گل، تگرگ ریز، جای نقل میپاشد ـ

و ابری سکه باران به بزم باغ میریزد

درختان جشن می گیرند

ز رنگارنگ گلها میشود بزمت چراغانی

وزین شادی لبان غنچه ها در خنده میآید

بهاری پشت سر داری ـ

تو را دل شادمان باید

 

الا ای باغ پائیزی !

غمت عزم سفر دارد

همین فردا دلت شاد است ـ

ز رنج بهمن و اسفند آزاد است

تو را در پی بهاری هست

امید برگ و باری هست

ولی در من بهاری نیست

امید برگ و باری نیست .

 

تو را گر آفتاب بخت نوروزی

لباس برگ میپوشد

مرا هرگز امید آفتابی نیست

دلم سرد است و در جان التهابی نیست

تو را گر شادمانه میکند باران فروردین ـ

مرا باران بغیر از دیده تر نیست .

تو را گر مادر ابر بهاری هست ـ

مرا نقشی ز مادر نیست .

 

تو کی همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی ؟!

تو بزمت میشود از تابش گلها چراغانی

ولی در کلبه تاریک جان من ـ

نشان از کور سوئی نیست

نسیم آرزوئی نیست

گل خوش رنگ و بوئی نیست

اگر در خاطرم ابریست ابر گریه تلخست ـ

که گلهای غمم را آبیاری میکن شبها

اگر بر چهره ام لبخند می بینی

مرا لبخند انده است بر لبها

تو کی همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی ؟

نیاز

وقتی که دیگر نبود ،

                من به بودنش نیازمند شدم.

وقتی که دیگر رفت ،

                من در انتظار آمدنش نشستم.

 

وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد ،

                من او را دوست داشتم.

وقتی که او تمام کرد ،

                 من شروع کردم .

وقتی او تمام شد ،

                 من آغاز شدم .

و چه سخت است تنها متولد شدن ،

مثل تنها زندگی کردن

                        مثل تنها مردن ...