شـــــــاعران ســــــپید

این وبلاگ به منظور آشنایی بیشتر افراد با شعر معاصر ایران ایجاد شده ... امید وارم مورد استفاده دوستان و کاربران عزیز قرار گرفته باشد

شـــــــاعران ســــــپید

این وبلاگ به منظور آشنایی بیشتر افراد با شعر معاصر ایران ایجاد شده ... امید وارم مورد استفاده دوستان و کاربران عزیز قرار گرفته باشد

سپیده عشق

آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه های مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خوابست
خیره بر سایه های وحشی بید
می خزم در سکوت بستر خویش
باز دنبال نغمه ای دلخواه
می نهم سر بروی دفتر خویش
تن صدها ترانه میرقصد
در بلور ظریف آوایم
لذتی ناشناس و رویا رنگ
می دود همچو خون به رگهایم
آه ... گویی ز دخمه دل من
روح شبگرد مه گذر کرده
یا نسیمی در این ره متروک
دامن از عطر یاس تر کرده
بر لبم شعله های بوسه تو
میشکوفد چو لاله گرم نیاز
در خیالم ستاره ای پر نور
می درخشد میان هاله راز
ناشناسی درون سینه من
پنجه بر چنگ و رود می ساید
همره نغمه های موزونش
گوییا بوی عود می آید
آه... باور نمیکنم که مرا
با تو پیوستنی چنین باشد
نگه آن دو چشم شور افکن
سوی من گرم و دلنشین باشد
بیگمان زان جهان رویایی
زهره بر من فکنده دیده عشق
می نویسم بر وی دفتر خویش
جاودان باشی ای سپیده عشق

 

فروغ فرخ زاد

نمی رقصانمت چون دودی آبی رنگ...

نمی گردانمت در برج ابریشم

نمی رقصانمت بر صحنه های عاج: 

شب پائیز می لرزد به روی بستر خاکستر سیراب ابر سرد

سحر با لحظه های دیر مانش می کشاند انتظار صبح را در خویش.

دو کودک بر جلو خان کدامین خانه آیا خواب آتش می کندشان گرم؟

سه کودک بر کدامین سنگفرش سرد؟

صد کودک به نمناک کدامین کوی؟

نمی رقصانمت چون دودی آبی رنگ

نمی لغزانمت بر خواب های مخمل اندیشه ئی ناچیز:  

حباب خنده ئی بی رنگ می ترکد به شب گرییدن پائیز اگر در جویبار تنگ،

و گر عشقی کزو امید با من نیست

درین تاریکی نومید سایه سر به درگاهم  

دو کودک بر جلو خان سرائی خفته اند اکنون

سه کودک بر سریر سنگفرش سرد و صد کودک به خاک مرده مرطوب.

نمی لغزانمت بر مخمل اندیشه ئی بی پای

نمی غلتانمت بر بستر نرم خیالی خام:

 

اگر خواب آور ست آهنگ بارانی که می بارد به بام تو

و گر انگیزه عشق است رقص شعله آتش به دیوار اتاق من

 

اگر در جویبار خرد، می بندد حباب از قطره های سرد

و گر در کوچه می خواند به شوری عابر شبگرد

 

دو کودک بر جلو خان کدامین خانه با رؤیا آتش می کند تن گرم؟

سه کودک بر کدامین سنگفرش سرد؟

صد کودک به نمناک کدامین کوی؟

نمی گردانمت بر پهنه های آرزوئی دور

نمی رقصانمت در دودناک عنبر امید:

 

میان آفتاب و شب بر آورده ست دیواری ز خاکستر سحر هر چند،

دو کودک بر جلو خان سرائی مرده اند اکنون

سه کودک بر سریر سنگفرش سرد و صد کودک به خاک مرده مرطوب.

 

 

احمد شاملو

دریای نگاه

به چشمان پریرویان این شهر

به صد امید می بستم نگاهی

مگر یک تن از این ناآشنایان

مرا بخشد به شهر عشق راهی

 

به هر چشمی به امیدی که این اوست

نگاه بی قرارم خیره می ماند

یکی هم، زینهمه نازآفرینان

امیدم را به چشمانم نمی خواند

 

غریبی بودم و گم کرده راهی

مرا با خود به هر سویی کشاندند

شنیدم بارها از رهگذاران

که زیر لب مرا دیوانه خواندند

 

ولی من، چشم امیدم نمی خفت

که مرغی آشیان گم کرده بودم

زهر بام و دری سر می کشیدم

به هر بوم و بری پر می گشودم

 

امید خسته ام از پای ننشست

نگاه تشنه ام در جستجو بود

در آن هنگامه ی دیدار و پرهیز

رسیدم عاقبت آن جا که او بود

 

دو تنها و دو سرگردان، دو بی کس

 

ز خود بیگانه، از هستی رمیده

از این بی درد مردم، رو نهفته

شرنگ ناامیدی ها چشیده

 

دل از بی همزبانی ها فسرده

تن از نامهربانی ها فسرده

ز حسرت پای در دامن کشیده

به خلوت، سر به زیر بال برده

 

به خلوت، سر به زیر بال برده

 

دو تنها و دو سرگردان، دو بی کس

 

به خلوتگاه جان، با هم نشستند

زبان بی زبانی را گشودند

سکوت جاودانی را شکستند

 

مپرسید، ای سبکباران! مپرسید

که این دیوانه ی از خود به در کیست؟

 

چه گویم! از که گویم! با که گویم!

که این دیوانه را از خود خبر نیست

 

به آن لب تشنه می مانم که ناگاه

به دریایی درافتد بیکرانه

لبی، از قطره آبی تر نکرده

خورد از موج وحشی تازیانه

 

مپرسید، ای سبکباران مپرسید

مرا با عشق او تنها گذارید

غریق لطف آن دریا نگاهم

مرا تنها به این دریا سپارید

 

 

 

فریدون مشیری

وصل

در برابر بی کرانی ساکن

جنبش کوچک گلبرگ

به پروانه ئی مانند بود

 

زمان با گام شتا ب ناک بر خواست

و در سرگردانی

یله شد.

در باغستان خشک

معجزه وصل

بهاری کرد.

 

سراب عطشان

برکه ئی صافی شد.

و گنجشکان دست آموز بوسه

شادی را

در خشکسار باغ

به رقص در آوردند.

 

اینک چشمی بی دریغ

که فانوس را اشکش

شور بختی مردمی را که تنها بودم و تاریک

لبخند می زند.

 

آنک منم که سرگردانی هایم را همه

تا بدین قله جل جتا پیموده ام.

آنک منم

پا بر صلیب باژگون نهاده

با قامتی به بلندی فریاد.

آنک منم میخِ صلیب از کف دستان به دندان بر کنده .

 

در سرزمین حسرت معجزهای فرود آ مد

 واین خود معجزه ئی دیگر گونه بود

 

فریاد کردم:

 ای مسافر!

با من از زنجیریان بخت که چنان سهمناک دوست می داشتم

این مایه ستیزه چرا رفت؟

با ایشان چه می باید کرد؟

 

بر ایشان مگیر!

 

چنین گفت و چنین کردم.

 

لایه تیره فرو نشست

آبگیر کدر

صافی شد

و سنگریزه های زمزمه

در ژرفای زلال درخشید.

 

دندانهای خشم به لبخندی زیبا شد.

 رنج دیرینه همه کینه هایش را

خندید.

 

پای آبله در چمنزار آفتاب

فرود آمد

بی آنکه از شب نا آشتی

داغ سیاهی بر جگر نهاده باشم.

نه!

هرگز شب را باور نکردم

چرا که

در فراسوهای دهلیزش

به امید دریچه ئی

دل بسته بودم.

 

شکوهی در جانم تنوره می کشد

گوئی از پاک ترین هوای کوهستان

لبالب

قدحی در کشیده ام.

 

در فرصت میان ستاره ها

شلنگ انداز

   رقصی میکنم

      دیوانه

        به تماشای من بیا!

 

 

 

 

احمد شاملو

میلاد آنکه عاشقانه بر خاک مرد

نگاه کن چه فرو تنانه بر خاک می گسترد

آنکه نهال نازک دستانش

از عشق

خداست

و پیش عصیانش

بالای جهنم

پست است.

آن کو به یکی « آری » می میرد

نه به زخم صد خنجر،

مگر آنکه از تب وهن

دق کند.

 

قلعه یی عظیم

که طلسم دروازه اش

کلام کوچک دوستی است.

 

انکار ِ عشق را

چنین که بر سر سختی پا سفت کرده ای

دشنه مگر

به آستین اندر

نهان کرده باشی.-

که عاشق

اعتراف را چنان به فریاد آمد

که وجودش همه

بانگی شد.

 

نگاه کن

چه فرو تنانه بر در گاه نجابت

به خاک می شکند

رخساره ای که توفانش

مسخ نیارست کرد.

چه فروتنانه بر آستانه تو به خاک می افتد

آنکه در کمر گاه دریا

دست

حلقه توانست کرد.

نگاه کن

چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد

آنکه مرگش

میلاد پر هیا هوی هزار شهرزاده بود.

نگاه کن!