به دنبال کبوترهای جادوی بشارتگو
من میدیدمش، تنها، تکیده، ناتوان، دلتنگ،
ملول از روزگارانی که در این شهر سر کردهست.
سپیدار کهن پرسید:
به فریادش رسید آیا،حریق و سیل یا آوار؟
توفانی گرانتر زانچه او میخواست،
که کوبیدش به صد دیوار و پیچیدش به هم طومار !
سپاه زاغها از دور پیدا شد
سکوتی سهمگین بر گفتگوها حکمفرما شد.
پس از چندی، پر و بالی به هم زد مرغ حق،
توانم گفت ، او قربانی غمهای مردم شد
صدای مرغ حق در های و هوی شوم زاغانی که،
رخسار افق را تیره میکردند، کمکم محوشد، گم شد!
گل سرخ شفق پژمرد،
گوهرهای رنگین افق را تیرگیها برد
صدای مرغ حق، بار دگر چون آخرین آهی که از چاهی برون آید
چه جای چاه، از ژرفای نومیدی چنین برخاست:
که این دلمرده ، شهر مردمانش سنگ را
پس از آن، شب فرو افتاد و با شب
پرده سنگین تاریکی، فراموشی . . .
پس از آن، روزها، شبها گذر کردند
سراسر بهت و خاموشی . . .
پس از آن، سالهای خون دل نوشی . . . !
هنوز اما، شباهنگام
که آوایی حزین از جای جای شهر سنگستان
بسان جویباری جاودان جاریست...
مگر همواره بهرامان ورجاوند، مینالند، سر درغار
فریدون مشیری
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام
شب خاموش
راه آسمان ها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
رود آنجا که می بافتند کولی های جادو گیسوی شب را
همان جا ها که شب ها در رواق کهکشان ها خود می سوزند
همان جاها که اختر ها به بام قصر ها مشعل می افروزند
همان جاها که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند
همان جا ها که پشت پرده شب دختر خورشیدِ فردا را می آرایند
همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بسته است
همین فردا که روی پرده پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدار است
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست
همین فردا
همین فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
به هر سو چشم من رو میکند فرداست
سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناری ها سرود صبح می خوانند
من آنجا چشم در راه توام ناگاه
ترا از دور می بینم که می آیی
ترا از دور می بینم که میخندی
ترا از دورمی بینم که می خندی و می آیی
نگاهم باز حیران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
ترا در بازوان خویش خواهم دید
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین ترا با بوسه خواهم چید
و گر بختم کند یاری
در آغوش تو ای افسوس
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
هوا آرام
شب خاموش
راه آسمان ها باز
زمان در بستر شب خواب و بیدار است . . .
فریدون مشیری
بگذار ، که بر شاخه این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم .
آنگاه ، به صد شوق ، چو مرغان سبکبال ،
پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم
خورشید از آن دور ، از آن قله پر برف
آغوش کند باز ،
همه مهر ،
همه ناز
سیمرغ طلایی پرو بالی ست که چون من
از لانه برون آمده ، دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست
پرواز به آنجا که سرود است و سرورست .
آنجا که ، سراپای تو ، در روشنی صبح
رویای شرابی ست که در جام بلور است .
آنجا که سحر ، گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشید ، چو برگ گل ناز است ،
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد ،
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است !
من نیز چو خورشید ، دلم زنده به عشق است .
راه دل خود را ، نتوانم که نپویم
هر صبح ، در آیینه جادویی خورشید
چون می نگرم ، او همه من ، من همه اویم !
او ، روشنی و گرمی بازار وجود است .
در سینه من نیز ، دلی گرم تر از اوست .
او یک سرآسوده به بالین ننهادست
من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست .
ما هردو ، در این صبح طربناک بهاری
از خلوت و خاموشی شب ، پا به فراریم
ما هر دو ، در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده جان ، محو تماشای بهاریم .
ما ، آتش افتاده به نیزار ملالیم ،
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم ،
بگذار که سرمست و غزل خوانمن و خورشید :
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم .
فریدون مشیری
راه ، بسته
رهروان خسته ...
رهزنان
اهریمنانی ، دشنه ها در مشت
هم از پیش ، هم از پشت
با نفیری تلخ ، زیر لب ، که :
باید برد ، باید خورد ، باید کُشت!
کرکسان ، با چنگ و منقاری به خون خستگان شسته
انتظار لحظه تاراج را ، از اوج
هاله ای از هول ، پیوسته
رو به پایین می نهند آهسته آهسته ...
راه بسته ،
رهروان خسته ... !
فریدون مشیری
طوفان سهمناک به یغما گشود دست
می کند و می ربود و می افکند و می شکست
لختی تگرگ مرگ فرو ریخت، سپس
طوفان فرو نشست
بادی چنین مهیب نزیبد بهار را
کز برگ و گل برهنه کند شاخسار را
در شعله های خشم بسوزاند این چنین
گل را و خار را
اکنون جمال باغ بسی محنت آور است
غمگین تر از غروب غم انگیز آذر است
بر چشم هر چه می نگرم در عزای باغ
از اشک غم تر است
آن سو بنفشه ها همه محزون و خسته اند
در موج سیل تا به گریبان نشسته اند
لب های باز کرده به لبخند شوق را
در خاک بسته اند
آشفته زلف سنبل، افتاده نسترن
لادن شکسته، یاس به گل خفته در چمن
گل ها، شکوفه ها بر خاک ریخته
چون آرزوی من
مادر که مرد سوخت بهار جوانیم
خندید برق رنج به بی آشیانیم
هر جا گلی به خاک فتد یاد می کنم
از زندگانیم
فریدون مشیری