ز چشمی که چون چشمه آرزو
پر آشوب و افسونگر و دل رباست
به سوی من اید نگاهی ز دور
نگاهی که با جان من آشناست
تو گویی که بر پشت برق نگاه
نشانیده امواج شوق و امید
که باز این دل مرده جانی گرفت
سرایمه گردید و در خون تپید
نگاهی سبک بال تر از نسیم
روان بخش و جان پرور و دل فروز
برآرد ز خکستر عشق من
شراری که گرم است و روشن هنوز
یکی نغمه جو شد هماغوش ناز
در آن پرفسون چشم راز آشیان
تو گویی نهفته ست در آن دو چشم
نواهای خاموش سرگشتگان
ز چشمی که نتوانم آن را شناخت
به سویم فرستاده اید نگاه
تو گویی که آن نغمه موسیقی ست
که خاموش مانده ست از دیرگاه
از آن دور این یار بیگانه کیست ؟
که دزدیده در روی من بنگرد
چو مهتاب پاییز غمگین و سرد
که بر روی زرد چمن بنگرد
به سوی من اید نگاهی ز دور
ز چشمی که چون چشمه آرزوست
قدم می نهم پیش اندیشنک
خدایا چه می بینم ؟ این چشم اوست
هوشنگ ابتهاج
به نام یار خوبان
سلام همسایه
لحظه لحظه هایت همیشه بخیر ...
خواندم و از بر شدم ...
رفته بودم سفر ... ماندم میان ماندن ها ... دیر شد ... تمام .
امروز که برگشتم همه گفتند باید بخندیم و من هم خندیدم ... چرا ! نمی دانم !
گفتند: باز باران با ترانه ... می خورد بر بام خانه آمد آن روز بارانی گفت که آمد روز عید گفت هر لحظه تنها مانده در این شب رویایی گفت که شاید دل عید شده اسیر باز بهار آمد در این خانه ی تنهای ما همه گفتیم عید آمد بوی بهار آمد ...[گل][گل]
ای بابا ... تو عفو کن ... همان عید مبارک بهتر است ...[گل][گل][گل]
مهربان ... عیدت مبارک ... همان نوروز ... سال نو ...[گل][گل][گل][گل]
[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]
منتظر قدوم لطیفت هستم ...
قبیله ات بروز شد ...
همیشه هایت ... همیشه هایت پر خـــــــــــــــــــــــدا ...
بهترین آرزویم برای توست ... پر خـــــدا باشی و آنگاه شاد و بی آرزو ...
در پناه حق
یا علی[گل][بدرود][گل]