در باغی رها شده بودم.
نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید.
آیا من خود بدین باغ آمده بودم
و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟
هوای باغ از من می گذشت
و شاخ و برگش در وجودم می لغزید.
آیا این باغ
سایه روحی نبود
که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود؟
ناگهان صدایی باغ را در خود جای داد،
صدایی که به هیچ شباهت داشت.
گویی عطری خودش را در آیینه تماشا می کرد.
همیشه از روزنه ای ناپیدا
این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود.
سرچشمه صدا گم بود:
من ناگاه آمده بودم.
خستگی در من نبود:
راهی پیموده نشد.
آیا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت؟
ناگهان رنگی دمید:
پیکری روی علف ها افتاده بود.
انسانی که شباهت دوری با خود داشت.
باغ در ته چشمانش بود
و جا پای صدا همراه تپش هایش.
زندگی اش آهسته بود.
وجودش بیخبری شفافم را آشفته بود.
وزشی برخاست
دریچه ای بر خیرگی ام گشود:
روشنی تندی به باغ آمد.
باغ می پژمرد
و من به درون دریچه رها می شدم.
سهراب
یه نام یار خوبان
سلام
کم کم غروب ماه خدا دیده می شود
صد حیف از این بساط که بر چیده می شود
در این بهار رحمت و غفران و مغفرت
خوشبخت آن کسی ست که بخشیده می شود.
[گل][گل][گل][گل] عید فطر بر شما مبارک [گل][گل][گل][گل]
یک نفر آهسته قدم می زد
در کنار برج های سیاه
پشت قفس شیشه ای مغازه ها
.
.
.
قبیله سوفی به روز شد ...
سوفی ها به انتظار حضور گرمت در قبیله نشسته اند ...
همیشه هاتان شاد
در پناه یار خوبان
یا علی مدد[گل][بدرود]
درود بر آنکه صدای زیبای سکوت را از نفس روح بزرگ ضمیران فریاد می کند تا شاید آنکه که شبی در ژرفای ظلمت نور بخش دل کر دلان گردد
با تشکر از تو دوست عزیز
شاعری بهتر از سهراب پیدا نمیشه