شب مثل شب شریر و سیاه است و پر ز درد
درشب شرارتی است که من گریه می کنم
وصبح بر صداقت من رشک می برد
با خوابهای خاطره خوش بودم
هر چند خواب خاطره ام تلخ
دیگر تو را به خواب نمی بینم
حتی خیال من
رخساره تو را
از یاد برده است
دیروز طفل خواهرم از روی میز من
تصویر یادبود تو را
ای داد برده است
سلام دوست عزیز..
وبلاگ جالبی داری
و خوب هم می نویسی
خوشحال میشم به منم سر بزنی
موفق باشید
حال تو رفته ای
و من تنها
در میان این واژه های شلوغ
این بینهایت های عاشقان ات
بدنبال ان دل بی قرار و گرفتی ای هستم
که در نگاه های بی شماری
سوخت و
شکست
و در اخر هیچ نگفت و ارام رفت....................
.
.
.
.
دلت شاد