مرغی از اقصای ظلمت پر گرفت
شب , چرائی گفت و خواب از سر گرفت .
مرغ , وائی کرد , پر بگشود و بست
راه شب نشناخت در ظلمت نشست .
من همان مرغم , به ظلمت باژگون , نغمه اش وای , آبخوردش جوی خون .
دانه اش در دام تزویر فلک , لانه بر گهواره جنبان شک .
لانه می جنبد وز او ارکان مرغ , ژیغ ژیغش می خراشد جان مرغ .
ای خدا !
گر شک نبودی در میان کی چنین تاریک بود این خاندان ؟
گرنه تن زندان تردید آمدی , شب پر از فانوس خورشید آمدی .
من همان مرغم که وای آواز او , سوز مایوسان همه از ساز او
او ز شب در وای و شب دلشاد از اوست
شب , خوش از مرغی که در فریاد اوست , گاه بالی می زند در قعر آن
گاه وائی می کشد از سوز جان .
خود اگر شب سرخوش از وایش نبود , لاجرم این بند بر پایش نبود .
وای گر تابد به زندانبان ریش , آفتاب عشقی از محبوس خویش !
من همان مرغم , نه افزونم نه کم .
قایقی سرکشته بر دریای غم :
گر امیدم پیش راند یک نفس , روح دریایم کشاند باز پس .
کر امیدم وانهد با خویش تن , مدفن دریای بی پایان و , من !
ور نه خود بازم نهد دریای پیر گو بیا ,
امید ! پاروئی بگیر !
خود نه ا امید رستم نی ز غم ,
وین میان خوش دست و پائی می زنم .
من همان مرغ که پر بگشود و بست , ره ز شب نشناخت , در ظلمت نشست .
نه غم جان است و نه پروای نام , می زند وائی به ظلمت , والسلام .