در فراسوی مرزهای تنت تو را
دوست می دارم .
آینه ها وشب پره های مشتاق را به من بده
روشنی وشراب را
آسمان بلند وکمان گشاده پل
پرنده و قوس و قزح را به من بده
و راهِ آخرین را
در پردئی که می زنی مکرر کن .
در فراسوی مرز های تنم تو را
دوست می دارم .
در آن دور دست بعید
که رسالتِ اندام ها پایان می پذیرد
وشعله وشورِ تپش ها و خواهش ها
فرو می نشیند
وهر معنا قالبِ لفظ را وا می گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر ,
تا به هجوم کرکس های پایانش وانهد...
در فراسوی عشع تو را
دوست می دارم ,
در فراسوی پرده و رنگ
در فراسوی پیکر های مان
بامن وعده دیداری بده .
سلام دوست گلم
هر گاه خوشحال شدی آرام بخند
که غمت بیدار نشود
وهر وقت غمگین بودی آرام گریه کن
تا شا دیت نا امید نشود
ممنونکه بهم سرزدی از آّپت منو با خبر کن بازم میام منم لیکیدمت
امیدوارم همیشه شاد باشی