-
نقش
یکشنبه 7 آذر 1389 11:28
در شبی تاریک که صدایی با صدایی در نمی آمیخت و کسی کس را نمی دید از ره نزدیک ، یک نفر از صخره های کوه بالا رفت و به ناخن های خون آلودروی سنگی کند نقشی را و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر. شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی صخره ها خشکید. از میان برده است طوفان نقش هایی را که بجا ماند از کف پایش. گر نشان از هر...
-
از مرگ ‚ من سخن گفتم
شنبه 17 مهر 1389 18:52
چندان که هیاهوی سبز بهاری دیگر از فرا سوی هفته ها به گوش آمد، با برف کهنه که می رفت از مرگ من سخن گفتم. و چندان که قافله در رسید و بار افکند و به هر کجا بر دشت از گیلاس بنان آتشی عطر افشان بر افروخت، با آتشدان باغ از مرگ من سخن گفتم. غبار آلود و خسته از راه دراز خویش تابستان پیر چون فراز آمد در سایه گاه دیوار به...
-
شبانه آخر
چهارشنبه 3 شهریور 1389 13:18
زیبا ترین تماشاست وقتی شبانه بادها از شش جهت به سوی تو می آیند، و از شکوهمندی یاس انگیزش پرواز ِشامگاهی ِدرناها را پنداری یکسر به سوی ماه است. زنگار خورده بی حاصل هر چند از دیر باز آن چنگ تیز پاسخ ِ احساس در قعر جان ِ تو، پرواز شامگاهی درناها و باز گشت بادها در گور خاطر تو غباری از سنگی می روبد، چیزنهفته ئی ت می...
-
یاد
پنجشنبه 20 خرداد 1389 18:16
طوفان سهمناک به یغما گشود دست می کند و می ربود و می افکند و می شکست لختی تگرگ مرگ فرو ریخت، سپس طوفان فرو نشست بادی چنین مهیب نزیبد بهار را کز برگ و گل برهنه کند شاخسار را در شعله های خشم بسوزاند این چنین گل را و خار را اکنون جمال باغ بسی محنت آور است غمگین تر از غروب غم انگیز آذر است بر چشم هر چه می نگرم در عزای باغ...
-
سرود گل
شنبه 7 فروردین 1389 14:15
با همین دیدگان اشک آلود از همین روزن گشوده به دود به پرستو به گل به سبزه درود به شکوفه به صبحدم به نسیم به بهاری که میرسد از راه چند روز دگر به ساز و سرود ما که دلهایمان زمستان است ما که خورشیدمان نمی خندد ما که باغ و بهارمان پژمرد ما که پای امیدمان فرسود ما که در پیش چشم مان رقصید این همه دود زیر چرخ کبود سر راه...
-
هجرانی
پنجشنبه 27 اسفند 1388 11:48
سینِ هفتم سیبِ سُرخیست، حسرتا که مرا نصیب ازاین سُفرهی سُنّت سروری نیست. شرابی مردافکن در جامِ هواست، شگفتا که مرا بدین مستی شوری نیست. سبوی سبزهپوش در قابِ پنجره آه چنان دورم که گویی جز نقشِ بیجانی نیست. و کلامی مهربان در نخستین دیدارِ بامدادی فغان که در پسِ پاسخ و لبخند دلِ خندانی نیست. بهاری دیگر آمده است آری...
-
پایتخت عطش
دوشنبه 5 بهمن 1388 13:52
آفتاب آتش بی دریغ است و رویای آبشاران در مرز هر نگاه بر در گاه هر ثقبه سایه ها روسبیان آرامشند. پیجوی آن سایه بزرگم من که عطش خشک دشت را باطل می کند چه پگاه و چه پسین، اینجا نیمروز مظهرهست است: آتش سوزنده را رنگی و اعتباری نیست دروازه امکان بر باران بسته است شن از حرمت رود و بستر شنپوش خشک رود از وحشت هرگز سخن می گوید...
-
شب هم آهنگی
دوشنبه 18 آبان 1388 12:54
لبها می لرزند. شب می تپد. جنگل نفس می کشد. پروای چه داری، مرا در شب بازوانت سفر ده. انگشتان شبانه ات را می فشارم ، و باد شقایق دور دست را پرپر می کند. به سقف جنگل می نگری: ستارگان در خیسی چشمانت می دوند. بی اشک ، چشمان تو نا تمام است، و نمناکی جنگل نارساست. دستانت را می گشایی ، گره تاریکی می گشاید. لبخند می زنی ،...
-
و گیسوان تو ناگاه بر تمامی ویرانه های باد نشست
شنبه 25 مهر 1388 09:46
چه روز سرد مه آلودی چه انتظاری آیا تو باز خواهی گشت ؟ تو را صدا کردند تو را که خواب و رها بودی و گیسوان تو با رودها جاری بود تو را به شط کهن خواندند تو را به نام صدا کردند از عمق آب و باغ کوچک گورستان را در باد به سوی شهر گشودند تمام بودن رازی شد و گیسوان تو ناگاه بر تمامی ویرانه های باد نشست ... م.آزاد
-
سایه گیسو
دوشنبه 20 مهر 1388 10:58
ای مشک ، سوده گیسوی آن سیمگون تنی ؟ یا خرمن عنبری یا بار سوسنی ؟ سون نه ای که بر سر خورشید افسری گیسو نه ای که بر تن گلبرگ جوشنی زنجیر حلقه حلقه آن فتنه گستری شمشاد سایه گستر آن تازه گلشنی بستی به شب ره من مانا که شبروی بردی ز ره دل من مانا که ره زنی گه در پناه عارض آن مشتری رخی گه در کنار ساعد آن پرنیان تنی گر ماه و...
-
فریاد
شنبه 31 مرداد 1388 09:39
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز هر طرف می سوزد این آتش پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود من به هر سو می دوم گریان در لهیب آتش پر دود وز میان خنده هایم تلخ و خروش گریه ام ناشاد از دورن خسته ی سوزان می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد ... خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم همچنان می سوزد این آتش نقشهایی را که من بستم...
-
سوگند
چهارشنبه 14 مرداد 1388 11:40
گرانبار شد ، گوشم از پند ها برآنم ، که تا بُگسلم بَندها هر آن دل ، که شد بسته ی دام ِ عشق رهایی نیابد به ترفندها پرستنده ام بر تو ، ای خانه سوز کجا ترسم ، از شرم ِ پیوند ها ز تنهاییم ، باغ ِ دل تیره بود تو جانش دمیده به لبخند ها کنون ، چامه گویم بران روی و موی در آغوش ِ هر چامه ، گل قندها به افسون ِ آن چشم ِ مستت که...
-
باران
دوشنبه 10 فروردین 1388 17:37
آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم در آستانه پر نیلوفر، که به آسمان بارانی می اندیشید و آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم در آستانه پر نیلوفر باران، که پیرهنش دستخوش بادی شوخ بود و آنگاه بانوی پر غرور باران را در آستانه نیلوفرها، که از سفر دشوار آسمان باز می آمد. احمد شاملو
-
کیمیای عشق سبز
سهشنبه 27 اسفند 1387 00:50
هیچ کس گمان نداشت این کیمیای عشق را ببین کیمیای نور را که خاک خسته را صبح و سبزه می کند کیمیا و سحر صبح را نگاه کن جای بذر مرگ و برگ خونی خزان کیمیای عشق و صبح و سبزه آفریده است خنده های کودکان وباغ مدرسه کیمیای عشق سرخ را ببین هیچ کس گمان نداشت این . . . شفیعی کدکنی
-
عروسک کوکی
پنجشنبه 15 اسفند 1387 20:11
بیش از اینها آه آری بیش از اینها می توان خاموش ماند می توان ساعات طولانی با نگاهی چون نگاه مردگانِ ثابت خیره شد در دود یک سیگار خیره شد در شکل یک فنجان در گلی بیرنگ بر قالی در خطی موهوم بر دیوار می توان با پنجه های خشک پرده را یکسو کشید و دید در میان کوچه باران تند می بارد کودکی با بادبادکهای رنگینش ایستاده زیر یک...
-
واحهیی در لحظه
جمعه 9 اسفند 1387 02:53
به سراغ من اگر میآیید، پشت هیچستانم. پشت هیچستان جایی است. پشت هیچستان رگهای هوا، پر قاصدهایی است که خبر میآرند، از گل واشده دورترین بوته خاک. روی شنها هم، نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است که صبح به سر تپه معراج شقایق رفتند. پشت هیچستان، چتر خواهش باز است: تا نسیم عطشی در بن برگی بدود، زنگ باران به صدا میآید....
-
شکاف (در اعدام ِ خسرو گلسرخی )
پنجشنبه 17 بهمن 1387 20:40
زاده شدن بر نیزهی تاریک همچون میلاد ِ گشادهی زخمی. سِفْر ِ یگانهی فرصت را سراسر در سلسله پیمودن. بر شعلهی خویش سوختن تا جرقّهی واپسین، بر شعلهی حُرمتی که در خاک ِ راهاش یافتهاند بردهگان اینچنین. اینچنین سُرخ و لوند بر خاربوتهی خون شکفتن وینچنین گردنفراز بر تازیانهزار ِ تحقیر گذشتن و راه را تا غایت ِ...
-
غزلی در اوج
دوشنبه 7 بهمن 1387 01:31
نبود خیال تو همزبان با من که باز جادوی آن بوی خوش طلوع تو را در آشیانه خاموش من بشارت داد زلال عطر تو پیچید در فضای اتاق جهان و جان را در بوی گل شناور کرد در آستانه در به روح باران می ماندی ای طراوت محض شکوه رحمت مطلق ز چهره ات می تافت . به خنده گفتی : تنها نبینمت گفتم : غم تو مانده و شب های بی کران با من ؟ ستاره ای...
-
سحر به بانگ زحمت وجنون
پنجشنبه 3 بهمن 1387 00:46
سحر به بانگ ِ زحمت و جنون ز خواب ِ ناز چشم باز میکنم. کنار ِ تخت چاشت حاضر است بیات ِ وَهن و مغز ِ خر به عادت ِ همیشه دست سوی آن دراز میکنم. تمام ِ روز را پکر به کار ِ هضم ِ چاشتی چنین غروب میکنم، شب از شگفت ِ اینکه فکر باز روشن است به کورچشمی حسود لمس ِ چوب میکنم. احمد شاملو
-
از شهر سرد...
دوشنبه 23 دی 1387 01:16
صحرا آماده روشن شدن بود و شب از سماجت و اصرار خویش دست می کشید من خود گرده های دشت را بر ارابه ئی توفانی در نور دیدم: این نگاه سیاه آزمند آنان بود تنها که از روشنائی صحرا جلوه گرفت . و در آن هنگام که خورشید عبوس و شکسته دل از دشت می گذشت آسمان ناگزیر را به ظلمت جاودانه نفرین کرد. بادی خشمناک دو لنگه در را بر هم کوفت و...
-
گریز
پنجشنبه 5 دی 1387 23:08
از هم گریختیم. و آن نازنین پیاله دلخواه را ؛ دریغ بر خاک ریختیم! جان من و تو تشنه پیوند مهر بود؛ دردا که جان تشنه خود را گداختیم ! بس دردناک بود جدایی میان ما ؛ از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم . دیدار ما که آن همه شوق و امید داشت ؛ اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت . و آن عشق نازنین که میان من و تو بود ؛ دردا که چون...
-
پیغام
پنجشنبه 7 آذر 1387 11:23
هان ای بهار خسته که از راه های دور موج صدا ی پای تو می ایدم به گوش وز پشت بیشه های بلورین صبحدم رو کرده ای به دامن این شهر بی خروش برگرد ای مسافر گمکرده راه خویش از نیمه راه خسته و لب تشنه بازگرد اینجا میا ... میا ... تو هم افسرده می شوی در پنجه ی ستمگر این شامگاه سرد برگرد ای بهار ! که در باغ های شهر جای سرود شادی و...
-
لولوی شیشه ها
چهارشنبه 15 آبان 1387 22:18
در این اتاق تهی پیکر انسان مه آلود ! نگاهت به حلقه کدام در آویخته ؟ درها بسته و کلیدشان در تاریکی دور شد. نسیم از دیوارها می تراود: گل های قالی می لرزد. ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند. باران ستاره اتاقت را پر کرد و تو در تاریکی گم شده ای انسان مه آلود! پاهای صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته . درخت بید از خاک...
-
شوق
سهشنبه 30 مهر 1387 17:22
یاد داری که زمن خنده کنان پرسیدی چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز ؟ چهره ام را بنگر تا بتو پاسخ گوید اشک شوقی که فروخفته به چشمان نیاز چه ره آورد سفر دارم ای مایه عمر؟ سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال نگهی گمشده در پرده رویایی دور پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال چه رهآورد سفر دارم ... ای مایه عمر ؟ دیدگانی همه از...
-
برف
یکشنبه 10 شهریور 1387 23:09
برف ِ نو، برف ِ نو، سلام، سلام! بنشین، خوش نشستهای بر بام. پاکی آوردی ــ ای امید ِ سپید! همه آلودهگیست این ایام. راه ِ شومیست میزند مطرب تلخواریست میچکد در جام اشکواریست میکُشد لبخند ننگواریست میتراشد نام شنبه چون جمعه، پار چون پیرار، نقش ِ همرنگ میزند رسام. مرغ ِ شادی به دامگاه آمد به زمانی که...
-
دیاری دیگر
دوشنبه 21 مرداد 1387 21:00
میان لحظه و خاک ، ساقه گرانبار هراسی نیست میان لحظه و خاک ، ساقه گرانبار هراسی نیست. همراه! ما به ابدیت گل ها پیوسته ایم. تابش چشمانت را به ریگ و ستاره سپار: تراوش رمزی در شیار تماشا نیست. نه در این خاک رس نشانه ترس و نه بر لاجورد بالا نقش شگفت. در صدای پرنده فروشو. اضطراب بال و پری سیمای ترا سایه نمی کند. در پرواز...
-
آن روز در این وادی...
سهشنبه 15 مرداد 1387 20:10
به یاد ِ زندهی جاودان مرتضا کیوان آن روز در این وادی پاتاوه گشادیم که مردهیی اینجا در خاک نهادیم. چراغاش به پُفی مُرد و ظلمت به جاناش درنشست اما چشمانداز ِ جهان همچنان شناور ماند در روز ِ جهان. مُردهگان در شب ِ خویش از مشاهده بیبهره میمانند اما بند ِ ناف ِ پیوند هم ازآندست به جای است. یکی واگَرد و به دیروز...
-
خون سرد
چهارشنبه 2 مرداد 1387 20:59
من از این دونان شهرستان نیم خاطر پر درد کوهستانیم، کز بدی بخت، در شهر شما روزگاری رفت و هستم مبتلا! هر سری با عالم خاصی خوش است هر که را که یک چیزی خوب و دلکش است ، من خوشم با زندگی کوهیان چون که عادت دارم از طفلی بدان . به به از آنجا که ماوای من است، وز سراسر مردم شهر ایمن است! اندر او نه شوکتی ، نه زینتی نه تقلید،...
-
کجا بود آن جهان ...
پنجشنبه 6 تیر 1387 17:22
کجا بود آن جهان که کنون به خاطرهام راه بربسته است؟ آتشبازی بیدریغ ِ شادی و سرشاری در نُهتوهای بیروزن ِ آن فقر ِ صادق. قصری از آن دست پُرنگار و بهآئین که تنها سر پناهکی بود و بوریایی و بس. کجا شد آن تنعم ِ بیاسباب و خواسته؟ کی گذشت و کجا آن وقعهی ناباور که نانپارهی ما بردهگان ِ گردنکش را نانخورشی نبود چرا...
-
نامه
چهارشنبه 29 خرداد 1387 18:43
بدان زمان که شود تیره روزگار، پدر! سراب و هستو روشن شود به پیش ِ نظر. مرا ــ به جان ِ تو ــ از دیرباز میدیدم که روز ِ تجربه از یاد میبری یکسر سلاح ِ مردمی از دست میگذاری باز به دل نمانَد هیچات ز رادمردی اثر مرا به دام ِ عدو ماندهای به کام ِ عدو بدان امید که رادی نهم ز دست مگر؟ نه گفته بودم صدره که نان و نور، مرا...