شب همه شب شکسته خواب به چشمم
گوش بر زنگ کاروانستم
با صداهای نیم زنده ز دور
هم عنان گشته هم زبان هستم.
جاده اما ز همه کس خالی است
ریخته بر سر آوار آوار
این منم مانده به زندان شب تیره که باز
شب همه شب
گوش بر زنگ کاروانستم.
نیما یوشیج
من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زنم
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم . . .
فروغ فرخزاد
در نهفته ترین باغ ها ، دستم میوه چید .
و اینک
شاخه نزدیک !
از سر انگشتم پروا مکن .
بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست ، عطش آشنایی است .
درخشش میوه !
درخشان تر .
وسوسه چیدن در فراموشی دستم پوسید .
دورترین آب
ریزش خود را به راهم فشاند .
پنهان ترین سنگ ، سایه اش را به پایم ریخت .
و من
شاخه نزدیک !
از آب گذشتم ، از سایه بدر رفتم .
رفتم ، غرورم را بر ستیغ عقابِ آشیان شکستم
و اینک در خمیدگی فروتنی ،
به پای تو مانده ام
قیلوله ناگزیر
در طاق طاقی ِ حوضخانه،
تا سالها بعد
آبی را
مفهومی از وطن دهد.
امیر زاده ای تنها
با تکرار ِ چشمهای بادام ِ تلخش
در هزار آئینه شش گوش ِ کاشی.
لالای نجوا وار ِ فـّواره ای خُرد
که بر وقفه ی خواب آلوده ی اطلسی ها
می گذشت
تا سالها بعد
آبی را
مفهومی ناآگاه از وطن دهد.
امیر زاده ای تنها
با تکرار چشمهای بادام تلخش
در هزار آئینه شش گوش کاشی.
روز
بر نوک پنجه می گذشت
از نیزه های سوزان نقره
به کج ترین سایه،
تا سالها بعد
تکـّرر آبی را
عاشقانه
مفهومی از وطن دهد .
طاق طاقی های قیلوله
و نجوای خواب آلوده فــّواره ئی مردد
بر سکوت اطلسی های تشنه،
و تکرار ِ نا باورِ هزاران بادام ِتلخ
در هزار آئینه شش گوش کاشی
سالها بعد
سالها بعد
به نیمروزی گرم
ناگاه
خاطره دور دست ِ حوضخانه.
آه امیر زاده کاشی ها
با اشکهای آبی ات . . . !
احمد شاملو
به دنبال کبوترهای جادوی بشارتگو
من میدیدمش،
تنها، تکیده، ناتوان، دلتنگ،
ملول از
روزگارانی که در این شهر سر کردهست. سپیدار کهن پرسید:
به
فریادش رسید آیا،حریق و سیل یا آوار؟
توفانی
گرانتر زانچه او میخواست،
که کوبیدش
به صد دیوار و پیچیدش به هم طومار !
سکوتی سهمگین بر گفتگوها حکمفرما شد. پس از چندی، پر و بالی به هم زد مرغ حق،
توانم گفت ، او قربانی غمهای مردم شد
صدای مرغ حق در های و هوی شوم زاغانی که،
رخسار افق
را تیره میکردند، کمکم محوشد، گم شد!
گوهرهای
رنگین افق را تیرگیها برد
صدای مرغ حق، بار دگر چون آخرین آهی که از چاهی برون آید
چه جای
چاه، از ژرفای نومیدی چنین برخاست:
که این دلمرده ، شهر مردمانش سنگ را
زان خواب
جاودیی برانگیزد. پس از آن، شب فرو افتاد و با شب
پرده سنگین
تاریکی، فراموشی . . .
پس از آن، روزها، شبها گذر کردند سراسر بهت و خاموشی . . .
پس از آن، سالهای خون دل نوشی . . . ! هنوز اما، شباهنگام
که آوایی حزین از جای جای شهر سنگستان
بسان جویباری جاودان جاریست... مگر همواره بهرامان ورجاوند، مینالند، سر درغار
فریدون مشیری