شـــــــاعران ســــــپید

این وبلاگ به منظور آشنایی بیشتر افراد با شعر معاصر ایران ایجاد شده ... امید وارم مورد استفاده دوستان و کاربران عزیز قرار گرفته باشد

شـــــــاعران ســــــپید

این وبلاگ به منظور آشنایی بیشتر افراد با شعر معاصر ایران ایجاد شده ... امید وارم مورد استفاده دوستان و کاربران عزیز قرار گرفته باشد

وصل

در برابر بی کرانی ساکن

جنبش کوچک گلبرگ

به پروانه ئی مانند بود

 

زمان با گام شتا ب ناک بر خواست

و در سرگردانی

یله شد.

در باغستان خشک

معجزه وصل

بهاری کرد.

 

سراب عطشان

برکه ئی صافی شد.

و گنجشکان دست آموز بوسه

شادی را

در خشکسار باغ

به رقص در آوردند.

 

اینک چشمی بی دریغ

که فانوس را اشکش

شور بختی مردمی را که تنها بودم و تاریک

لبخند می زند.

 

آنک منم که سرگردانی هایم را همه

تا بدین قله جل جتا پیموده ام.

آنک منم

پا بر صلیب باژگون نهاده

با قامتی به بلندی فریاد.

آنک منم میخِ صلیب از کف دستان به دندان بر کنده .

 

در سرزمین حسرت معجزهای فرود آ مد

 واین خود معجزه ئی دیگر گونه بود

 

فریاد کردم:

 ای مسافر!

با من از زنجیریان بخت که چنان سهمناک دوست می داشتم

این مایه ستیزه چرا رفت؟

با ایشان چه می باید کرد؟

 

بر ایشان مگیر!

 

چنین گفت و چنین کردم.

 

لایه تیره فرو نشست

آبگیر کدر

صافی شد

و سنگریزه های زمزمه

در ژرفای زلال درخشید.

 

دندانهای خشم به لبخندی زیبا شد.

 رنج دیرینه همه کینه هایش را

خندید.

 

پای آبله در چمنزار آفتاب

فرود آمد

بی آنکه از شب نا آشتی

داغ سیاهی بر جگر نهاده باشم.

نه!

هرگز شب را باور نکردم

چرا که

در فراسوهای دهلیزش

به امید دریچه ئی

دل بسته بودم.

 

شکوهی در جانم تنوره می کشد

گوئی از پاک ترین هوای کوهستان

لبالب

قدحی در کشیده ام.

 

در فرصت میان ستاره ها

شلنگ انداز

   رقصی میکنم

      دیوانه

        به تماشای من بیا!

 

 

 

 

احمد شاملو

میلاد آنکه عاشقانه بر خاک مرد

نگاه کن چه فرو تنانه بر خاک می گسترد

آنکه نهال نازک دستانش

از عشق

خداست

و پیش عصیانش

بالای جهنم

پست است.

آن کو به یکی « آری » می میرد

نه به زخم صد خنجر،

مگر آنکه از تب وهن

دق کند.

 

قلعه یی عظیم

که طلسم دروازه اش

کلام کوچک دوستی است.

 

انکار ِ عشق را

چنین که بر سر سختی پا سفت کرده ای

دشنه مگر

به آستین اندر

نهان کرده باشی.-

که عاشق

اعتراف را چنان به فریاد آمد

که وجودش همه

بانگی شد.

 

نگاه کن

چه فرو تنانه بر در گاه نجابت

به خاک می شکند

رخساره ای که توفانش

مسخ نیارست کرد.

چه فروتنانه بر آستانه تو به خاک می افتد

آنکه در کمر گاه دریا

دست

حلقه توانست کرد.

نگاه کن

چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد

آنکه مرگش

میلاد پر هیا هوی هزار شهرزاده بود.

نگاه کن!

شیشه پنجره را باران شست !

وای، باران؛

باران؛

شیشه پنجره را باران شست .

از دل من اما،

 چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

 

آسمان سربی رنگ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .

می پرد مرغ نگاهم تا دور،

وای، باران،

باران،

پر مرغان نگاهم را شست .

 

خواب رویای فراموشیهاست !

خواب را دریابم،

که در آن دولت خواموشیهاست .

من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم،

 

و ندایی که به من میگوید :

 گر چه شب تاریک است

 دل قوی دار،

سحر نزدیک است

 

دل من، در دل شب،

خواب پروانه شدن می بیند .

مهر در صبحدمان داس به دست

آسمانها آبی،

 پر مرغان صداقت آبی ست

دیده در آینه صبح تو را می بیند .

 

از گریبان تو صبح صادق،

می گشاید پرو بال .

تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری ؟

 نه؟

از آن پاکتری .

تو بهاری ؟

 نه،

 بهاران از توست .

از تو می گیرد وام،

هر بهار اینهمه زیبایی را .

 

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو !

تو اگر برخیزی

سینه ام آینه ای ست،

با غباری از غم .

تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار .

من چه می گویم،آه ...

با تو اکنون چه فراموشیها؛

با من اکنون چه نشستنها، خاموشیهاست .

 

تو مپندار که خاموشی من،

هست برهان فراموشی من .

 

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند

خانه کوچک ما

تو به من خندیدی

      و نمی دانستی 

من به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیدم

 

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلوده به من کرد نگاه

 

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالها هست که در گوش من آرام،

آرام

خش خش گام تو تکرار کنان،

میدهد آزارم

 

و من اندیشه کنان

غرق این پندارم

که چرا،

 خانه کوچک ما

سیب نداشت


 

  حمید مصدق